« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2012-02-12
یک برف بلاتکلیفی هم میبارید. کاش میشد به همین جمله بسنده کرد. با تلفن الف شروع شد صبح. صبح که چه عرض کنم، روز شروع شد. از همان ساعتی که تلفنت از سایلنت درمیآید و روز به طرز جدی و فرسایندهای خودش را روی تو میاندازد. تلفن زده بود که پروژهی پ به بنبست کامل خورد. کارگاه تعطیل شد و باید منتظر نامهی خلعید کارفرما باشیم. این یعنی پرداختی یک میلیارد و صد پرید. قدر ۳ میلیارد برایش چاه کنده بودیم. نشد. اسپرسو هم این وسط جوشید. بعد ف تلفن کرده بود که هنوز برای مدیریت کارخانه کسی پیدا نشده. که کارگران کماکان نشستهاند. آن ۲۵۰تا هم هنوز پرداخت نشده. یکی هم آمده حکم توقیف گرفته برای کل ورقهای انبار. گفتم برای فردا جلسه بگذاریم هرجور شده ل را راضی کنیم برای دو هفته برود کارخانه. ایرانسل را روشن کردم. اسمس آمد که برای فلان آهنگ پیشواز فلان غلط را بکنم. یک روغن غلیظ زیادی از زیر چرخ سمت راننده شره کرده بود روی کف پارکینگ. یحتمل مال گیربکس باشد. یکی دو ساعتی کار میبرد تا سینیاش را باز کنند و واشرها را چک کنند. زنگ زدم به میم که مدارک و کپی حکم را پیک کند. غ امروز نیست. فردا باید سراغش بروم پیله کنم برای ملاقات با وزیر. چراغ بنزین روشن شد. دلم صبحانه میخواهد. مشاور بانک زنگ زد برای ساعت ۲ قرار گذاشت. ق سه بار زنگ زد. جواب ندادم. ج تلفن کرد که طرف برای چکش وکیل گرفته و اقدام کرده. گفتم بگو به من زنگ بزند. لااقل با وکیل میشود بدون خون و خونریزی حرف زد. بنزین زدم. تلفن کرد که چه خبر. همیشه این طور مستاصل که میپرسد چه خبر دلم آشوب میشود. گفتم پرونده هنوز نرسیده دادیاری. به ظ تلفن کردم. هنوز عصبانی بود. به تخمم. قبول کرد که فردا صحبت کنیم. تلفن وکیل جدید را پیدا نمیکنم. باید عصر بروم سراغش. طفلک هنوز خوشبین است. حق دارد. ابعاد قضیه را نمیداند. اشکالش این است که این خوشبینی و امید را منتقل میکند این طرف. بعد من باید دو ساعت روی منبر بروم تا دوباره واقعیت را بکوبم توی صورتشان. درد دارد. مچ خودم را هم دوبار گرفتم. زیر سینهی چپ. لابد باد خورده. برای هر سیگار که نمیشود شال و کلاه کرد رفت توی تراس. پای تلفن اصرار میکند ع. قسم و آیه. اصولن این روزها زیاد مچ خودم را گرفتم. یک جاهایی که آدم رویش نمیشود تعریف کند. رقیق و رقتانگیز. یادم رفته چهطور مواظب خودم باشم. یک فیلم فیلیپینی هم دیدم. حکایت یک خانواده بود که سینمای دربوداغانی را میچرخاندند. عمده مشتریشان بدبختهایی بودند که میآمدند پورن ببینند و همانجا در سینما خدماتی بگیرند و بدهند. آپارتمان اجارهنشینهای مهرجویی پیش سینمای اینها قصر بود. نکبت از ساختمان میبارید. از قصه ولی نه. اشکال اصلی فیلم هم همین بود. Serbis به گمانم بود اسمش. راستی برف هم ایستاد.
|