« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2011-07-05

1
شصت مترِ طول کاغذ رولی را گذاشته بود جلوی روی‌اش، توی ماشینِ تایپ، نوشته بود. همین‌طور نوشته بود، لاینقطع. پووووف.

2
امروز سه‌شنبه است. بدیهی است که دیروز دوشنبه بود و این که دیروز دوشنبه بوده فقط یک تاکید نیست بر سه‌شنبه‌گیِ امروز. فردا هم چهارشنبه خواهد بود. و این که فردا چهارشنبه است، هیچ گذرانِ سه‌شنبه‌گیِ امروز را سهل‌تر نخواهد کرد. شما خیال کن اصلن هر روز، سه‌شنبه، هر ساعت، هشت و نیمِ صبح. به همین تلخی و کسالت و ناامیدی و فرسوده‌گی.

3
یک تحقیقی هم کرده بودند علما و دانشمندانِ هاروارد، سالِ 42، در زمینه‌ی «خوانشِ جغرافیاییِ متن». مرادشان هم این بود که ببینند بنی‌بشر کلن کدام جغرافیای متن بیش‌تر به دلش می‌نشیند، یادش می‌ماند، گیرش می‌افتد. اغراق‌ش می‌شود این‌طوری که مثلن شما اگر یک متنی داشته باشید که در صدرش ذم گفته باشید و در ذیل‌ش مدح و در میانه‌اش یادی از ایام کرده باشید، توامان، خواننده‌ کدام را به عنوان توشه‌ی نهایی از خوشه‌ی متن‌تان به خانه خواهد برد. تفسیرِ کلی متن، از کجای سطح عمودی‌اش بیش‌تر محتمل است بیاید. بعد یک فاکتوری به اسم عنوان/تیتر را هم وارد کرده بودند. فرض هم بر این بود که اصولن متن قرار است نسبتن با دقت خوانده شود.

58 درصد آزمون‌شونده‌گان هرآن‌چه از متن لازم داشتند از همان خط اول برداشته بودند. یعنی کافی بود شروع متن یک شروع خوش‌حال‌کننده‌ای باشد برای‌شان، تا آخر متن را سرخوش بودند و نیش‌ها و ریش‌ها را به آرنج‌شان هم نگرفته بودند و رفته بودند خانه‌شان. 32 درصد کسانی بودند که صرفن برای‌شان مهم بود متن چه‌جوری با آن‌ها خداحافظی کرده است. آن دست‌تکان‌دادنِ آخر را نمایه‌ای می‌گرفتند از کل متن. اگر متن اخم‌ کرده بود وقت پایان، دیگر چه اهمیت داشت که قبلش آن‌همه گل و بلبل نثارشان کرده بود. رو ترش می‌کردند و نچ‌نچ‌کنان راه‌شان را می‌کشیدند و می‌رفتند. 47درصد آدمیانی بودند که کلیت معنای متن را می‌گذاشتند کنار، نگاه به تیتر می‌کردند. همان برای‌شان کافی بود تا موضع‌شان را نسبت به متن اتخاذ کنند. یک جماعت 23درصدی خوش‌حال هم بودند این وسط که صدر و ذیل و عنوان و الخِ متن را زود فراموش می‌کردند، آن وسط یکی دو کلمه و جمله پیدا می‌کردند، برای خودشان همان را برجسته می‌کردند و بی‌خیالِ باقی ماجرا می‌شدند کلن. سرهرمس؟ سرهرمس عمومن روی دسته‌ی مبلِ همین گروهِ خجسته‌دلِ آخر می‌نشیند.

شوخی کردم، طبعن.

4
یک اتمسفر خیالی، فانتزی، یک جور هاله‌ی امیدواری بلد است ایجاد کند پیرامون خودش. این جوری که مادامی که هست، آدم‌ها خیال کنند اوضاع چندان هم بد نیست. بلد است جوری دنیا را توصیف کند که در نظرتان به این گهی‌ای که هست نباشد. بعد آدم است دیگر، نمی‌تواند، نمی‌شود که هیچ سوراخی نداشته باشد هاله‌اش. یک وقت‌هایی، مثلن همین سه‌شنبه‌ها، یک اشعه‌ی نور سیاه از جنس حقیقت، از جنس واقع‌گراییِ کوفتی، می‌تابد به داخل. آدم‌هایش را مواجه می‌کند با فضای بیرون، بیرونِ حباب. ایمان؟ فرو می‌پاشد. امید؟ رخت می‌بندد. خودش؟ خودش عصبانیت پیشه می‌کند. از این که حرف‌هایش این جور ناغافل دود می‌شوند و به هوا می‌روند. خودش منتفر است از این که به روی‌اش بیاوری دارد حباب می‌تند.

5
آقای ژیژک در کتابِ مستطابِ «کژاندیشی»شان می‌گویند: آن خوابِ خوش، آن رویای گریزپایی که مرد را به دگرگون‌ساختنِ هستیِ خویش برانگیخت، در «واقعیت»، اصلن هیچ نیست، الا سطحی خالی. آقای ژیژک این را وقتی می‌فرمایند که دارند از «مقصد و هدف در فانتزی»، کلن، حرف می‌زنند. از این که چه‌طور در نظریه‌ی لاکانی، فانتزی مشخص‌کننده‌ی رابطه‌ی «محال»ِ سوژه با ابژه-علتِ میل، است. می‌گویند آن‌چه فانتزی روی صحنه می‌آورد فضایی نیست که در آن میل ما برآورده می‌شود، به کلی ارضا می‌گردد، بلکه برعکس، فضایی است که خودِ میل را فی حدِ ذاته تحقق می‌بخشد، روی صحنه می‌آورد. و اضافه می‌کنند که از طریقِ خیال‌‌پردازی است که یاد می‌گیریم چگونه میل بورزیم. خلاصه‌اش می‌شود این که هر بار یک زندگی ایده‌آل، یک فانتزیِ امیدبخش برای خودمان تصویر می‌کنیم، تجویز می‌کنیم، در واقع داریم با «خواست» آن آرزو، با «میل»ِ آن وصال، حالِ خودمان را خوب می‌کنیم. چه‌بسا اصلن تحقق‌یافته‌ی آن فانتزی، اصلن خودش یک سرخورده‌گیِ تام باشد. خیلی مایل‌ام حرفم را ادامه بدهم و برسانمش به آن‌جا که بگویم چه‌قدر اضطراب دارم. اما فقط مایل‌ام. همین را بگویم و بروم: خودِ فانتزی و تحقق‌اش که هیچ، میل‌اش وقتی ته می‌کشد، وقتی آن‌قدر باتری‌ات ته می‌کشد که «خواستن» را هم حوصله نداری، این که انتظار داشته باشی از خودت که بنویسی‌، خب انتظار ناجوان‌مردانه‌ای است. آدم باشم.

6
می‌گویند در جواب‌ندادن ابرازِ محبت‌های عقب‌افتاده، بی‌ظرفیتی هست و در جواب‌دادن‌شان بعد از چند روز، که خوب ماسید، بی‌ظرافتی. چه کنیم پس؟

7
«هادیِ»* لیمان را خوانده‌اید؟ دل‌تان خواسته است هادیِ خودتان را داشته باشید؟ دل‌تان خواسته است هادیِ کسی باشید؟ می‌دانید نمی شود؟ بدانید خب. می‌خواهم بگویم این هم مثل چیزهای دیگری است که بیش از همه از دیگران طلب می‌کنیم بس که خودمان دچار فقدانش هستیم. اصلن این یک قاعده‌ی کوفتی‌ست، همیشه آن چیزی را بیش‌تر طلب داریم، انتظار داریم از آدم‌ها، که خودمان در خرج‌کردنش خسیس‌ترین‌ایم. حرفِ منِ سرهرمس نیست، «دانشمندان» گفته‌اند.

8
یک زمانی یک بابایی گفته بود مذهب، افیونِ توده‌هاست. سرهرمس اعتقاد دارد سریال‌ها افیون‌های هزاره‌ی ما هستند، به همان اعتیادآورنده‌گیِ تریاک. ما که می‌گویم یعنی همین توده‌ی آدم‌های ناامیدی که بی‌انگیزه‌گی و ناکارآمدی جهانِ پیرامون‌شان فشل‌شان کرده، فلج‌شان کرده. کله‌مان را فرو می‌کنیم در یکی، دودِ سفیدش را فرو می‌کشیم، تا چند دقیقه‌ای فراموش کنیم.

9
امروز سه‌شنبه، چهاردهم تیر؛ کلمه‌ای برای توصیفِ خودم ندارم، تمام.



*هادیِ لیمان:

مثلن؟ مثلن همین هادی. همین‌که می‌شود در هر مصیبتی بودنش را دید. همان بودنِ رسمی و به‌موقع و بی‌حاشیه و عادی‌وارانه‌اش را. یعنی انگار فقط هست. همین. هستنش را می‌بینی. سر می‌چرخانی آن جاست. کم‌حرف و به موقع. بی‌ادعا. بی‌که بودنش را توی چشمت فرو کند. بی‌که صدایش را مدام بشنوی. بی‌که حضورش نگرانت کند. هست. تا آخرش هم هست. بعد می‌بینی یک جایی تشک‌چه‌ی کاناپه‌ای را گذاشته بیخِ دیواری بر زمین و دراز کشیده. عینکش را هم گذاشته جیبِ پیراهنش یا گیرانداخته لبه‌ی یقه‌ی بازِ تی‌شرتش. می‌بینی ماشینش اولین ماشین است. هرجا که داری چیزی آرام می‌گویی او هم ایستاده آرام می‌شنود. می‌بینی وقتِ نظر، مِن‌مِن نمی‌کند. کوتاه و کاراست. نگاهش می‌کنی و خوبت می‌شود. بعد می‌گویی آخ. آخ دارد هم. بعد هم سیاهه‌ی عواطف را لیست نمی‌کند. توی عادی روزگار فرو می‌رود. اما همیشه هست. بی‌واهمه. آرام و سفت. با آن لبخندِ نقلی و قد دراز و کله‌ی کچل و عینکِ پنسی و کیفِ دستی‌اش. فکر می‌کنم مریض‌ها چه حالی می‌کنند با بودنش. شاید تجربه‌ی بی‌نظیرِ مثلن هادی ست که مرا کرده این آدمِ عیب‌جویِ بدقلق. شاید دوستیِ مثلن هادی ست که مرا از توضیح خودم به دیگران عاجز می‌کند. شاید مثلن دلم گرم به دوستی هادی ست که به "دوستت دارم" ها و "دلم تنگت شده" ها پوزخند می‌زنم. کسی چه می‌داند؟ پدرسوخته‌ی بد مشدی!




Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024