« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2011-04-25 درازبهدراز افتادهام روی تخت، لش. برق میزند خانه از تنهایی و سکوت. یک نامعلومیِ تخدیریای دارد این بیصدایی، این دمدمای غروب، این دودهای که نور را آرامآرام میمکد و میبلعد از روی دیوارها و سقفها. خیره شدم به بقایای روز، از اینجایی که من افتادهام، تکهای از آسمان که آبیاش به سیاهی میرود، آهستهآهسته. خواب نمیآید اما بیداری هم نیست. هشیاری هم نیست. چیزیست شبیه ذهنی که رفتهرفته تحلیل میرود. کاسهی جمجمهای که باز شده تا ذرهذره مغز را ببُرند و بیرون بیاورند. در تخت فروتر میروم، سنگینتر میشوم. اول، اضطرابها و نگرانیها محو میشوند. بعد نوبت به خاطرات و مخاطرات روز میرسد. بعدتر، سیل بیامانِ گفتوگوهای درونی، آدمها، نامها و جاها. یکی در دوردست اذان میگوید. از همهی پنجرههای باز باد میآید، میرود، نمیماند. سیگارِ سوم. آخرین بار کی خبرِ خوش شنیدم؟ |