« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2011-04-16 شیرین 1 جدا از قضیهی عینکِ دودی، بازیهایِ این اواخر آقای کیارستمی با مدیومِ سینما، نمونهی شرقیِ ساختارزداییهاییست که آقای گدار از سینما میکند. و البته که فیلمهای آقای کیارستمی را بیشتر از فیلمهای آقای گدار دوست دارم. گاس که به این دلیل که پریشانهگیِ شلوغِ آن فیلمها را ندارند، حول یک ایده چرخ میخورند و جلو میروند، طمأنینه دارند، چیزی که به زعمِ خیلیها «کشدار»ی میآید. و این که آقای گدار همیشه به نظرم یک آقای روشنفکر عبوس و جدی با دغدغههای خیلی خیلی بزرگ میآید، در حالی که هموطنمان یک آقای رند و بلا و بازیگوش است که خیلی حواسش عمومن جمع است حرفهایش گندهتر از فیلمهایش نشود. 2 کاش پشتصحنهی «کپی برابر اصل» را دیده باشید. خیلی تجربهی دلچسبی بود که آدم «عرقریزیِ روحی» آدمی که آن فیلم را خلق کرده ببیند. میخواهم بگویم فرق دارد عرقریزی با عرقریزی. مثل عرقخوری با عرقخوری. (خدا پدر آقارضای قاسمی را هم کلن بیامرزد، این وسط) یک وقتی با رفقا دعوا بر سر این بود که آیا محصول هنری لزومن باید پشتش عرقی ریخته شده باشد یا نه. آنوقتها البته حواسمان نبود که در مورد این که دقیقن کجا و چهقدر عرق باید ریخته شود، باید مباحثه میکردیم. وگرنه که آدمِ عاقل و بالغ اصولن نمیپذیرد که همینطور فرتی و زرتی یک اثر هنری پدید آید و هیچ عرقی هم هیچکجا فیلان. سرهرمس فرض میکند الان شما آدمی هستی که پشتصحنهی مذکور را ندیدهای. گُلِ ماجرا اینجا بود که کل فیلم را یکبار آقای کیارستمی با دونفر هنرپیشهی دمِ دستش، و با دوربینی دمِ دستی، به طور کامل ساخته بود، قبل از شروع فیلمبرداری فیلم اصلی. انگار که یک تمرین تام و تمامِ کامل، قبل از اجرای اصلی. یعنی یکجاهایی که این دوتا فیلم را همزمان روی پرده میدیدی، مو نمیزد، از لحاظ قاب و اندازه و بیسار. مثل هر آدمحسابی دیگری هم، وسواس داشت روی جزییات فیلمش. تا جایی هم که ما دیدیم و نشانمان دادند خوش و خرم و سرحال تشریف داشتند آقای کارگردان. خلّصِ کلام این که داشت به ایشان خوش میگذشت، حینِ خلقِ فیلم. منظورم دقیقن همین است. 3 «شیرین» را در مونیتور میدیدم. زاویهی نورِ اتاق یکجور بدی بود برای فیلمدیدن. از پشت مونیتور نورِ بیرون میافتاد روی سرهرمس. تصویر هم که عمومن تیره. درنتیجه تمثالِ سرهرمس هم منعکس بود مدام روی مونیتور. این جوری بود که سرهرمس هم در تمام لحظههای فیلم، یک حضور قاطع بیتخفیفی داشت کنار خانمهای «بازیگر». انگار نشسته بودم کنار بازیگرانی که نقش تماشاگران را بازی میکردند. (این موضوع را در بندهای بعدی که رسیدیم به فلسفیدنهای سرهرمس لحاظ کنید. بدجوری موضوع را جالبتر میکند. باتشکر) 4 (اجازه بدهید این بند، بندِ بدیهیات باشد) «شیرین» تشکیل شده از نمای نزدیک حدود صد و دهدوازده بازیگرِ زنِ سینمای ایران، که روی صندلی سینما نشستهاند رو به دوربین، با کمترین حرکت، و مثلن دارند فیلمِ «خسرو و شیرین» را تماشا میکنند روی پرده. ما تنها صدای فیلم را میشنویم و شاهد واکنشهای صورتِ خانمها هستیم. از اول تا به آخر. یک نسخهای از شیرین و فرهاد را خانم فریده گلبو نوشتهاند، بعد آقامحمدآقای رحمانیانِ بزرگ آن را بازنویسی کردهاند، مخصوصِ فیلمِ آقای کیارستمی. بعد یک جماعتِ حرفهای از دوبلورهای سینما، آن را اجرا کردهاند، درجهیک. 5 آقای اندی وارهول یک جملهای دارند به این مضمون که یک صورت (چهره) همچون یک کار هنری است لذا استحقاقِ قابی درخور دارد. آقای وارهول شیفتهی آدمهای مشهور بود. یعنی یک شیفته میگویم یک شیفته میشنوید ها. حالا اما شیرینِ آقای کیارستمی من را شدیدن یاد آن فتیشِ جالبِ آقای وارهول انداخت. شیرین را میشود رسمن پرترهی صدواندی خانمِ مشهور و نسبتنمشهور دانست که یکجا دور هم جمع شدهاند. شما فرض کنید ثبتِ تاریخیِ زنهای این سالهای سینمای ایران. میخواهم بگویم اینها وَرهای مختلف قضیه است. یک عمر مُد بود که میزدند بر سر سینمای آقای کیارستمی و الباقی دنبالهدارانش، به جرم سیاهنمایی و ارایهی تصویری عقبافتاده و زشت از ایران. (این حرفها البته مالِ قدیمهاست، شما یادتان نمیآید) حالا آقای کیارستمی یک آلبوم درست کرده از زیباترین و کمنقصترینِ زنانِ خوشسیمای سینمای ایران. رسمن ویترین ساخته. بالاخره منصف باشیم و اینجوری هم (که خیلی جورِ ناجور و کجی هم هست، قبول دارم) قضیه را ببینیم گاهی. من جای مسوولین امر بودم یک بخشی از بودجهی جذب توریسم را بابت همین فیلم میریختم به حسابِ سیبای آقای کیارستمی، والله. 6 یک تفکیک جالبی اتفاق افتاده بین فعل شنیدن و دیدن. چیزی که همیشه در سینما مرسوم بوده مترادف با هم، همراه با هم باشند و جلو بروند. یکوقتهایی آنقدر محو داستانِ جذابِ شیرین و خسرو و البته فرهاد میشویم، که یادمان میرود صورتهای بازیگر/تماشاگرها را با دقت ببینیم، واکنشهایشان را به آن جای قصه. و لحظههای فراوانی هم هست که هجومِ دیتاهای بیرونیای که داریم از هر کدام از خانمها، از خودشان تا فیلمهای دیگری که بازی کردهاند، کاری میکند که قصه را ول میکنیم، میچسبیم به جزییات صورت و میمیک و حسِ آن آدم، در آن لحظه. گاهی ذهنِ قصهدوستمان تصویر را بیخیال میشود و سرتاپا گوشِ قصه میشود، گاهی هم چشم راه خودش را میرود، هرزهگی میکند، میچرد برای خودش. میخواهم بگویم این جداکردن تصویر و صدا، به این شدت، به این حجم، کار تازهایست. 7 بعد خب آدم فکرش هزار راه میرود. مثلن این که تقریبن مطمئن هستی که عمرن آقای کیارستمی عین همین صدایی را که طراحی کرده و ساخته و به جای صدای فیلمی که هرگز ساخته نشده به خوردِ ما میدهد، حینِ بازیگرفتنِ از خانمها برایشان پخش کرده باشد. بازی که میگویم یعنی همین. یعنی ظاهر قضیه این است که ما شاهد نابازیگریِ بازیگرانِ حرفهای هستیم، شاهد واکنشهای خالص و طبیعیِ خودشان وقتی جایشان با ما عوض شده و نشستهاند روی صندلی تماشاگر. در حالی که دقیقن همینجا باید برای آقای کیارستمی و اینجور بازیگرفتنش از این آدمها، کف بزنیم. (یادمان نرفته که یکی از تهمتهایی که به آقای کیارستمی میزدند این بود که بلد نیست با بازیگران حرفهای کار کند، بلد نیست بازی بگیرد. روکمکنی از این بیشتر؟ صدواندی بازیگر حرفهای، در یک فیلم) هم خیاط را در کوزه انداخته، هم شمای عامی را مثلن برداشته برده به خلوتِ بیرونِ از پردهی آدمهای مشهور، هم کاری کرده با صنعت دوبله که تا به حال سابقه نداشته: دوبلهکردنِ فیلمی که اصلن وجود ندارد. 8 اصولن آقای کیارستمی کار عجیبی کرده، فیلم را هم ساخته و هم نساخته. فیلمِ داخلِ فیلم، فیلمِ روی پردهی فرضی را دارم میگویم. همانی را که از روی صداهایش شمای بیننده برمیداری در ذهن خودت میسازی. شما را کرده کارگردان، و همه چیز را با همه چیز جابهجا کرده. پوووف! 9 یک بخشی از جماعتِ حاضر در فیلم، عملن مهمترین بازیِ عمرشان را کردهاند. یعنی اگر بپرسی ازشان، با همین حضورِ زیرِ یکدقیقهای، بهترین و مهمترین فیلمِ کارنامهشان همین «شیرین» است. برای یک تعدادی از این خانمها، این درخورترین قابی است که تابهحال در آن قرار گرفتهاند. شبیه پوزخند است کلن قضیه، نه؟ 10 خودم را میگویم، اولین باری بود که اینجور سر حوصله و صبر داستانِ آقای حکیم نظامی را از اول تا آخر دنبال کردم. حالا شما بیا هی آه و ناله کن و همایش و سمینار که چهجوری کلاسیکهای فارسی را برگردانیم به مردم. چهجوری یقهی آدمها را بگیریم دعوتشان کنیم برای یک بار هم که شده سری به این جور جاها بزنند. چهجوری برداریم قصههای به این استخوانداریمان را به خورد اجنبیجماعت بدهیم. به همین شیرینی. Labels: سینما، کلن |