« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2011-03-09 انگار اگر گریه میکرد جهان فرو میپاشید. جورابهایش را درآورده بود. با یکتا تیشرت رفته بود توی قبر. حواسش به همهعالم و آدم بود. آن پایین که بود، دستی خاکی کشیده شده بود روی سرش. یک تاش خاک روی موهای جلوی سرش مانده بود. از همان پایین زیرلب گفته بود بگویید بس کند. روضهخوانِ آن بالا را میگفت. بعد نشسته بود بالا، کنار قبر. دستش را چنگ زده بود توی خاک تازه. بلند که شد، جای انگشتهایش مانده بود. ایستاده بودم عقبتر، طبق معمول. گریهام بند نمیآمد. فوقش دوبار دیده بودمش. همان هفتهشت سال قبل. اینهمه گریه از کجا میآمد؟ شبِ هفت عکسهایش را پشت هم قطار کرده بودند، یکجور اسلایدشو. روی پرده انداخته بودند. اولین تصویر، کارنامهی دبستانش بود. کسی با خودنویس قرمز نوشته بود کنار کارنامه، که از فلانی رضایت کامل داریم. دوباره گریهام گرفت. عکسها رسیده بود به همین سالها. مرد دست نوهاش را گرفته بود. میدویدند توی علفزار. بعد دراز کشیده بودند کنار رودخانه. دخترک سرش را گذاشته بود روی سینهی مرد، یله، آرام، ابدی. دلم میخواست همانجا تمام میشد. |