« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2010-04-29

سعیده یونسی، همه‌ی روزها شبیه هم نیست، آکریلیک روی بوم، 40*40، 1388

Labels:




2010-04-28

یادم بماند در زندگی بعدی‌ام مردی باشم هفتادویک‌ ساله. با یک باغ‌چه‌ی بزرگ با یک درخت گردو، دو درخت آلو، یک درخت خرمالو، یک درخت سیب لبنانی، یک درخت انجیر، دو چَفت انگور، و یک نهالِ نورس به. میان درخت‌ها را شاهی و نعنا و پونه کاشته باشم. دورتادور باغ‌چه را گل‌دان‌های کوچک شمعدانی چیده باشم، و یک ردیف بنفشه‌ی رنگارنگ که مثل نواری رنگی باغ‌چه را دور می‌زند. بعد تنها رسالتم در زنده‌گانی مواظبت از باغ‌چه باشد. کندنِ علف‌های هرز و جمع‌کردن برگ‌های مرده از روی شاخه‌ها. تمامِ غروب‌هایم را اختصاص بدهم به آب‌دادنِ باغ‌چه، سر دل راحت. هفته‌های آخر اسفند باغ‌چه را بیل بزنم، کود بدهم. بروم خاکِ مرغوب بیاورم از نهری که نیم ساعت با خانه‌ام فاصله دارد. نهال‌ها را پیوند بزنم به هم. مواظب‌شان باشم. اوایل تابستان همه‌ی درخت‌ها را سم بزنم. روی دهانم را با پارچه‌ای بپوشانم و سم را بپاشم روی شاخه‌ها. نگرانِ زردشدنِ نابه‌هنگامِ رنگِ برگ‌ها باشم. زمستان‌ها که شاخه‌ها بی‌حوصله و خشک و خسته می‌شوند، دلم را خوش کنم به تصورکردن‌شان در بهار. شکوفه‌ها که سروکله‌شان پیدا شد، از ذوق چشم‌هایم برق بزند. میوه‌ها که رسید، سبدهای حصیری را پر کنم و سوار دوچرخه‌ام بشوم و چهارتا و نصفی رفقایم را خبر کنم. نیمکت‌ها را کنار باغ‌چه بگذارم. با سماور و پولکی و پیش‌دستی‌های گل‌دار. حیاط را آب پاشیده باشم قبلش. فالوده‌ی کرمانی را گذاشته باشم در یخچال. تخته‌نرد را پهن کرده باشم روی گلیم‌ای که پایین پای نیمکت‌ها انداخته‌ام. قفس مرغ‌عشق‌ها را آورده باشم آویزان کرده باشم از دیوار حیاط. بعد، بعد هی مدام خاطره‌های خیالی بامزه تعریف کنیم از چهل سال قبل، آن‌ رفقایی را که مرده‌اند دست بیندازیم. تصویرشان کنیم هرکدام را در جهان باقی، که به چه نکبتی مشغولند در این لحظه. بعد مریضی‌های طاق و جفت خودمان را بگذاریم وسط، شرط ببندیم که کدام‌مان زودتر ریق رحمت را سر می‌کشد. شرط‌های بُرده‌ی تخته‌نرد را بگوییم "باشه زیر خاک" و دستِ جدید را شروع کنیم. یکی هم آن وسط در اوج خوشی بمیرد. در نهایت سرخوشی، سکته کند و بی‌درد و بی‌زحمت برای همیشه برود.

(+)



2010-04-27

کورش اسدی از این می‌گفت که وبلاگ‌نویس‌ها نمی‌توانند نویسنده‌ی خوبی باشند، چون ایده‌ها و تجربه‌هایشان را قبل از رسوب‌کردن می‌نویسند، حرام می‌کنند. چیزی شبیه به «از تولید به مصرف». و نوشتن به این نیاز دارد که احساسات و تجربه‌ها در ما ته‌نشین شوند و کم‌کم شکل خودشان را پیدا کنند و ما را مُجاب به نوشتن کنند. البته من فکر می‌کنم وبلاگ‌نویسی نمی‌تواند مانع ته‌نشین‌شدن حس‌ها شود، فقط پخششان می‌کند، آن‌قدر که سخت می‌بینیمشان، فکر می‌کنیم نیستند. و ما وقت ته‌نشین‌شدن حس‌ها، خودمان را سرگرم دیگران کرده‌ایم و واکنششان به حرف‌های ما.

(+)



2010-04-25

فرزند خلف که می‌گویند یعنی یک دختری مثل همین سوفیاخانم کاپولا. فرزندی که لابد اگر پسر می‌بود، سال‌ها باید با «فادرفیگور» قهاری مثل آقای فرانسیس کلنجار می‌رفت تا از شر سایه‌اش خلاص شود و بتواند حرف خودش را بزند. سوفیاخانم اما با همین سه‌چهار تا فیلمی که ساخت، نشان‌مان داد که لابد به وقتش دراز کشیده، لم داده، یله شده اصلن بر خنکای چمن، پای حرف‌های آقای پدر، سر سفره‌اش. بعد نگاه کنید چه‌طور نگاهش را دوخته، چه‌طور گوشِ جان سپرده، چه‌طور دارد بی هیچ رد و نشانی از آقای اودیپ، با قلبی آرام و مطمئن، درسش را می‌گیرد. بعد، بعد سرهرمس خب نخورده است نانِ گندم، اما دیده لابد دستِ مردم. حواسش هست که چه‌طور لابد لحظه‌هایی بوده که سوفیاخانم داشته بیش از آن که به حرف‌های پدرش گوش بدهد، صرفن به صدای آقای پدر گوش می‌داده، قربان‌صدقه‌اش می‌رفته و فارغ از محتوا، به شکلِ حرف‌هایش گوش می‌داده. بلدید که؟

Labels:




2010-04-24

به من گفتی تا که دل دریا کن، بند گیسو وا کن
سایه‌ها با رویا، بوی گل‌ها
که بوی گل، ناله مرغ شب تشنگی‌ها بر لب
پنجه‌ها در گیسو، عطر شب‌بو
بزن غلطی اطلسی‌ها را برگ افرا در باغ رویاها
بلبلی می‌خواند سایه‌ای می‌ماند، مست و تنها ...

نگاه تو، شکوه‌ی آه تو، هرم دستان تو
گرمی جان تو، با نفس‌ها
به من گفتی تا که دل دریا کن، بند گیسو وا کن
ابر باران‌زا شب، بوی دریا
به ساحل‌ها، موج بی‌تابی را
در قدم‌های پا، در وصال رویا
گردش ماهی‌ها، بوسه ماه ...

(+)




دوره‌های کوتاهی برای همه‌ی ما پیش آمده که در ذهنمان با کسی درگیر می‌شویم. معمولن آدمی است که در جایی اظهار نظر می‌کند. سیاست‌مدار یاروزنامه‌نگار یا وبلاگنویس است. مورد وبلاگ‌نویس‌اش برای من چند باری پیش آمده. بد خوره‌ای است که به جان آدم می‌افتد. هر چیزی مربوط به آن آدم می‌رود روی اعصابت. طرز فکرش، نوشتن‌اش، مدل زندگی‌اش، تفریح کردن‌اش. همه چیزش. بعد می‌بینی ناخودآگاه داری در نوشته‌هایت به آن آدم متلک می‌گویی. با آن طرز زندگی لج می‌شوی و نوشته‌هایت هر چه می کنی شبیه خودت نیست و شبیه لج‌ات است...

(+)




پای این تکّه‌ها فقط شماره‌ی صفحه‌ها را نوشته‌ام. تاریخی نگذاشته‌ام و حالا دارم خیال می‌کنم که وقتِ خواندنِ این جمله‌ها، وقتِ نوشتنِ این تکّه‌ها، کجا بوده‌ام. لیوان محبوبم، چای محبوبم، کنارِ دستم بوده یا نه و فارغ از دنیای اطراف بوده‌ام یا نه. و خوب که فکر می‌کنم، چیزی محو و گُنگ فقط به خاطرم می‌آید؛ چیزی که واضح نیست اصلاً. امّا واضح است که همه‌ی این خواندن‌ها، این نوشتن‌ها، یک‌جور مشق است. گاهی می‌شود نوشت و گاهی نمی‌شود. گاهی ذهن یاری می‌کند و گاهی آدم را چنان زمین‌گیر می‌کند که نمی‌فهمد ایرادِ کار کجاست...

(+)




زیبایی شناسی مونیکا ویتی
مدت هاست رابطه ی بین سینما و چشم چرانی محل بحث بوده است ، آنقدر که حالا شاید از مدافتاده به نظر بیاید ، با این همه وقتی قرار بر قیاس بین ستارگان این هنر باشد ، رجوع به این مضمون شاید خالی از لطف نباشد . این یادداشت کوتاه مقایسه ای است بین دو مونیکا ، و در واقع دو طرز نمایش زن در سینما ، طرز نگاه دو کارگردان از خلال دوربین به بازیگرهای زیبارویشان ، بدیهی ست که چنین قیاسی ذاتن نمی تواند دقیق و جدی باشد ، اصلن بیایید اینطور ببینیم که چنین بینشی ذاتن حسی است ، و هیچ ربطی به سینما و تکنیک هایش ندارد

ابتدا از طرزی که تورناتوره به مونیکا بلوچی نگاه می کند شروع کنیم بهتر است ، بی شک تورناتوره در مالنا نگاهی مبتذل دارد . نگاهش بیشتر از آنکه کنجکاوانه باشد حریصانه است ، شاید بگویید بر اساس کلیت فیلم چنین چیزی لازم است اما برای من این الزام وجود ندارد . احتمالن همه ی تماشاگران مالنا همانطوری به بلوچی نگاه می کنند که خود تورناتوره ، مونیکا از این نظر در اینجا اسیر به حساب می آید .تورناتوره بیشتر از آنکه در پی کنکاش در مونیکا باشد در پی دستمالی اش است ، نمی تواند شیفتگی اش را کنترل و یا به آن جهت دهد بنابراین سعی می کند این شیفتگی را ذاتن همه گیر بنمایاند ، تورناتوره طوری با بلوچی برخورد می کند که انگار او را می شناسد ! به طور خلاصه می توان گفت در اینجا پرده ی سینما به سوراخ کلید در ِ حمام تبدیل می شود ، همانقدر محدود و همانقدر خام

حالا سراغ مونیکا ی دوم می رویم ، در واقع به سراغ نوع نمایش وی توسط کارگردان دوم . مونیکا ویتی و آنتونیونی . اولین چیزی که به نظر می آید این است که آنتونیونی فاصله اش را با ویتی حفظ می کند ، انگار هیچ تلاشی برای تصاحب وی ندارد یا شاید حتا بتوان گفت از وی می هراسد . احتمالن همین نگرش است که در برخی لحظات ، ویتی در اکثر فیلم های آنتونیونی در حد دکور صحنه تقلیل می یابد . اما این نباید ما را به اشتباه بیندازد ، آنتونیونی آگاهانه می داند که چنین تصاحبی لذتی خام بیش نیست ، و دانستن همین نکته برایش به تصاحبی تمام عیار بدل می شود . ویتی در فیلم های او همانقدر که دیده می شود همانقدر هم انکار می شود ، و راز زیبایی وی در فیلم های آنتونیونی در همین است . آنتونیونی درباره ی وی ادعایی ندارد ، به هیچ روشی قصد ندارد از او یا زیبایی اش بت بسازد یا آنها را تقدیس کند ، در نگاه ِ دوربین ِ او به مونیکا ویتی اعتراف به نشناختن ویتی موج می زند ، و همین است که به مونیکا ویتی جذابیتی متفاوت می بخشد ، گویی آنتونیونی از تماشاگران کمک می خواهد تا همگی و به کمک هم این زن را شناسایی کنند ، به طور خلاصه می توان گفت در اینجا پرده ی سینما سورئالیستی تر است : یک سوراخ کلید در ابعاد غول آسا که چند میلیون نفر در طول تاریخ به داخلش زل زده اند و صد البته که آن سمت این سوراخ ، ویتی نیز با بی تفاوتی نگاه تماشاگران را نگاه می کند.

(+)




2010-04-20

من روی مبل نشسته بودم، تکیه داده بودم به عقب و دست‌هایم را گذاشته بودم پشت سرم. یکی از ابروهایم بالا بود. او روی زمین نشسته بود. تکیه داده بود به میزِ جلوی مبل. لم داده بود. بی‌بی‌سی فارسی نگاه می‌کردیم.
شروعِ مستندِ Alternative Medicine با یک جلسه‌ی عمومی شفادهی بیماران بود. صحنه‌ای وسط جایی شبیه یه ژیمناسیوم علم کرده بودند. کشیشی با لباس سرتاپاسفید میکروفون را در دستش گرفته بود و از مسیح می‌گفت. از این که چه‌طور شفا می‌داده بیماران لاعلاج را. از این که هزینه‌ی شفای بیمارانی که در سالن حاضر بودند، قبلن پرداخت شده. لابد مسیح پرداخت کرده بوده. کشیش با اعتمادبه‌نفس بی‌مثالش به بیماران دستور می‌داد شفا پیدا کنند. ملت ایستاده بودند و دست‌های‌شان به دعا بلند بود. از چشم‌ها اشک جاری بود. ناگهان کسی از روی صندلی چرخ‌دارش بلند شد و ایستاد. بعد چند قدم راه رفت. بعد صندلی چرخ‌دارش را بلند کرد و گوشه‌ای پرتاب کرد. بعد خانمِ گزارش‌گر سراغ کسانی رفت که همان لحظه، همان جا شفا گرفته بودند. انرژی‌درمانیِ گروهی شده بودند و شفا گرفته بودند. همه منقلب بودند. معجزه اتفاق افتاده بود. (قیافه‌ی نادر را الان دارم تصور می‌کنم :دی)

با یکی از این شوهای معروف طرف هستم. باور نمی‌کنم طبعن. همه‌چیز می‌تواند ساخته‌گی باشد. چشم‌های او برق می‌زند. شعف دارد از تماشای صحنه‌ی معجزه.

خانم گزارش‌گر به سراغ یکی از مراکز تحقیقاتی در آریزونا می‌رود. جایی که دولت آمریکا یک بودجه‌ی دو میلیون دلاری خرجِ تحقیقات بر روی اندازه‌گیری انرژی ساتع‌شده از انسان و هاله‌ی پیرامونش می‌کند. دوربینی ساخته‌اند که با آن می‌شود هاله‌ی انرژی دور انگشت آدم را هم ضبط و ترسیم کرد. خانمِ دکتر توضیح می‌دهد که به خاطر فعل‌وانفعالات مدامِ شیمیایی در بدن انسان، همیشه مقادیری انرژی و گاز تولید می‌شود که در اطراف بدن شناور هستند. می‌گوید که این تصویری که از هاله می‌بینید، حاصل همین است.

دست‌هایم را از پشت سرم برمی‌دارم. می‌گذارم روی پاهایم. خیالم کمی راحت می‌شود.

گروهی از بیمارانی را که درد مفصل زانو دارند، با رضایت خودشان، برای درمان به بیمارستانی اعزام کرده‌اند. دو دسته می‌شوند. روی دسته‌ی اول یک عمل جراحی واقعی انجام می‌شود. دسته‌ی دوم کل عملیات جراحی با تمام جزییات اما به صورت فیک انجام می‌شود. بیمار طبعن بیهوش و بی‌اطلاع از این قضیه است. نتیجه با تقریب خوبی این می‌شود که هردو گروه درصد بهبودِ یک‌سانی دارند.

به جلو خم شده‌ام. ابرویم پایین آمده و کمی اخم کرده‌ام.

هنرپیشه‌ی گم‌نامی توسط خانم گزارش‌گر انتخاب می‌شود. قرار است با تقلید دقیق حرف‌ها و حرکات یک شفادهنده، یک کسی که انرژی‌درمانی می‌کند، گروهی از بیماران را مورد درمان قرار دهد. نتیجه باز هم در هر دو گروه تقریبن یک‌سان است.

در بیمارستان دیگری، آقای دکتر ایکس دسته‌ای از بیمارانی را که پارکینسون دارند، انتخاب می‌کند. بدون اطلاع بیمار، به جای تزریق معمولِ داروی ایگرگ، که موجب افزایش ماده‌ی فیلان در مغز این افراد، و سپس بهبود موقتی پارکینسون می‌شود (پارکینسون اصولن ناشی از کاهش ترشحِ ماده‌ی فیلان در مغز است) به آن‌ها سرم آب‌نمک تزریق می‌کند. با مشاهده‌ی اسکن مغزی بیماران مورد نظر، افزایش ترشحِ ماده‌ی فیلان در مغزشان تایید می‌شود.

آقای دکتر توضیح می‌دهد همان‌طور که هیجان باعث افزایش آدرنالین در خون می‌شود، انتظارِ بهبود، انتظار هر خبر یا اتفاق خوبی کلی، مثلن کسی که در خانه نشسته و منتظر است معشوقش از راه برسد تا یک قرار عاشقانه‌ی هیجان‌انگیز را سپری کنند، موجب افزایش ماده‌ی فیلان در مغز می‌شود. آقای دکتر توضیح می‌دهد همین که بیمار باور و اطمینان داشته که قرار است درمانِ معمول پزشکی رویش انجام شود، کافی بوده تا ماده‌ی مورد نظر در بدنش تولید شود.

من و او نشسته‌ایم روی مبل. داریم با هم از دو دنیای متفاوت حرف می‌زنیم. مستند بی‌بی‌سی توانسته پل باشد. بین آدمی که دلش می‌خواهد فیزیک برایش دنیا را توضیح دهد و آدمی که فکر می‌کند بدنِ سالم در عقل سالم است. Alternative Medicine یک جور مترجم بوده بین دو زبان بی‌گانه. از صحنه‌ی شفادادنِ عمومی شروع کرده، از هاله‌ی انرژی و فیزیک و پزشکی عبور کرده، و دوباره برگشته به همان جشن بزرگ شفا. این وسط کسی توانسته توجیه کند که چه‌طور باورداشتن می‌تواند منجر به شفا بشود. بی که نیرویی، انرژی‌ای از بیرون، از کائنات و ائمه و درختِ معجزه و دست شفادهنده بیاید بیرون و وارد بدن ما بشود. چیزی شبیه حلقه‌ی گم‌شده‌ی داروین. (تعمیم هم که این روزها شده نُقل و نبات. از معجزه و شفا شروع کنید تا برسید به خدا و پیغمبر)

این همه سرهرمس حرف زد، می‌شد خیلی خلاصه‌تر بگوید یک جور خاصیتِ عمومی هست در بی‌بی‌سی، یک جور بی‌طرفی، که گاهی حتا به مذاق آدم خوش نمی‌آید، اما کاریش هم نمی‌شود کرد. می‌شود؟

بعد؟ بعد خواستم بگویم یک وقت‌هایی در یک میدان‌های جنگی، در یک تقابل‌های تاریخی‌ای مثل فیزیک و متافیزیک اتفاقن لازم است واسطه‌هایی باشند که زبانِ هردو طرف را بلد باشند. بعد بیایند منظورها را بازتعریف کنند. ترجمه‌ کنند دو دنیا را به هم. هیچ بعید نیست که اتفاقن هردو از یک چیز حرف بزنیم.




Labels:




2010-04-19

در فیلم Up in the air حضرت آقای جرج کلونی آدمی هستند که کارشان دادن ترتیب اخراج پرسنل است. یعنی هر شرکتی که یک گوشه‌ی مملکت به سبب بحران اقتصادی و این‌ها می‌خواهد جمعی از پرسنل‌ش را از کار برکنار کند، می‌آید سراغ شرکتی که آقای کلونی در آن کار می‌کنند. و خب طبعن کارکردن در این پوزیشن، قرارگرفتن مقابل آدمی که داری از نان‌خوردن محرومش می‌کنی، یک جور دل و پوست‌‌کلفتیِ خاصی می‌طلبد. باید بایستی مقابلش، در چشم‌هایش نگاه کنی و حرفت را بزنی. حواست باشد که موضوع را شخصی قلم‌داد نکند. مدام به یاد خودت بیاوری که ناچاری، ناچاری چون اگر بماند از عهده‌ی پرداخت حقوقش برنمی‌آیی. چون پروژه‌ات کفاف نمی‌دهد دیگر. بعد هی هرچه برایت تعریف کرد از انواع و اقسام نکبت‌هایی که در زندگی‌اش با آن‌ها مواجه است و خواهد شد، از خانه و زار و زندگی‌اش، باید بلد باشی که بگیری به عضو شریفت. چرا؟ چون هیچ غلطی نمی‌توانی برایش بکنی، مطلقن هیچ غلطی.

اصلن خوبیِ ایده‌ی فیلم در همین است که برای این جور کارها، برای این جور کارهای تحمل‌ناپذیر و ناگزیر، بشود یکی را از یک جای دیگری برداشت آورد گذاشت در این پوزیشن. گاس که خودت خواب راحت داشته باشی شب‌ش.

پ.ن. یادم هست یکی‌دو سال پیش توکا پستی نوشته بود در همین باب، از زبانِ کسی که آن طرف میز نشسته بود. یا ایستاده بود. داشت می‌رفت. باید می‌رفت.

Labels:





نامه‌ی سرگشاده

دوست نادیده‌ی عزیزی هفته‌ی گذشته طی یک فقره ایمیل در باب گودر و متعلقاتش، سرهرمس را متوجه نکته‌ای فرمود که روح پدربزرگ مادرش از این بابت شاد. این از مقدمه.

خانم یا آقای گودری

سرهرمس به هزار دلیل ممکن است کسی را فالو بکند یا نکند. ذکر موارد زیر در خصوص این دلایل که اتفاقن گستره‌ی گسترده‌ای هم دارد، انگار این روزها ضرورت است:

1. وقتِ آدمیزاد اصولن چیز محدودی است. سرهرمس اصولن قادر نمی‌باشد که هر روز صبح با گودری حاوی سیصدچهارصدپانصد آیتم جدید روبرو شود. البته قادر بود، اولش بود، اما فی‌الحال خیر. و از آن جایی که سرهرمس ذاتن آدم فضولی است و مارک-آل-از-رید نتواند، مدت‌هاست که ناچار شده به فالونکردن برخی انسان‌ها، دوست یا غریبه.

2. طبعن انسان‌هایی را که گودرشان عمومن چیزهای کم‌شرشده‌تر و کم‌دیده‌شده‌تری در خود دارد، و دچار تعدد شردآیتمز-در-روز نیستند، و راستای سلایق و علایق و ملایق‌شان با سرهرمس هم‌سوتر است، انتخاب‌های ناچارن مقدمی هستند برای نگه‌داشتن.

3. یک زمانی سرهرمس بر این گمان بود که فالوکردن آدم‌ها در گودر همان رفاقت‌کردن است و برعکس. (این زمان خب طبعن به دوران گودر اولیه برمی‌گردد، دورانی که شبیه عکس‌های سپیاشده و رنگ‌پریده‌ی آلبوم‌های قدیمی، آن قدر پشت گرد و غبار پنهان شده که سرهرمس با حافظه‌ی فرتوتِ معروفش، چیز چندانی از آن خلوت مصفا به یادش نمی‌آید این روزها) دیرزمانی بعد بود که سرهرمس به طرز شدید و قاطعی به این نتیجه رسید که فالوکردن همان رفاقت‌کردن نیست، و برعکس. درست در همین اوان بود که شماری از رفقای سرهرمس نام مبارک‌شان پرید از لیست آدم‌هایی که گودرشان فالو می‌شود توسط سرهرمس. و خب طبعن این حق برای سرهرمس محفوظ است که هربار با این رفقا چشم‌درچشم می‌شود، لبخند شرم‌گینانه‌ای بزند و چشم‌هایش را مثل چشم‌های گربه‌ی چکمه‌پوش، درشت و نم‌ناک کند و سکوت کند. (سلام الی‌خانمِ پشت‌بامِ خانه‌ی همسایه‌ی کیوانِ 35)

4. در پی فتنه‌ی گودریِ اخیر، سه نفر از گودریان به‌نام، از لیست کسانی که سرهرمس را فالو می‌کردند حذفانیده شدند. به دلایل مشروحی که عجالتن جای ذکر آن در این مقال و پشت این تریبون نیست. نام دو تن هم از لیست کسانی که سرهرمس ایشان را همیشه فالو می‌کرد، حذف شد، به دلیل تفاوت‌های بنیادینی که در دیدگاه و ایدئولوژیِ گودری ایشان با سرهرمس، آشکار شده بود و طبعن‌ سرهرمس دلیلی نمی‌دید که بیش‌تر از این گودر نامبرده‌گان را دنبال نماید.

5. الباقی انسان‌هایی که نام سرهرمس را در لیست فالوکننده‌گان گودرشان مشاهده نمی‌فرمایند، می‌توانند با خیال راحت رجوع کنند به همان بند اول و دوم و سومِ نوشتار حاضر. بندهایی که به قوت خود باقی‌اند، دیرزمانی پیش آغاز شده و تداوم دارند، کماکان.

6. فلسفه‌ی پروتکت‌شدن گودر را هم که دیگر توضیح ندهیم، ها؟ از لحاظ انسان‌هایی که سرهرمس صنمی با (و شناختی از) ایشان ندارد و گه‌گاه رجوع می‌کنند به گودرِ سرهرمس و در را بسته می‌بینند.




2010-04-17

بیل‌بوردش را دیده بود که کاریکاتور آدم‌های فیلم را رویش کشیده‌ بودند. دلش خواسته بود برود فیلم را ببیند. برایش توضیح داده بودیم که کارتون نیست و فیلم است. با این حال دلش خواسته بود که برود سینما. فکر کرده‌ بودیم به عنوان اولین تجربه‌ی سینمارفتن شاید بد نباشد انتخاب فیلمی کمدی. بعدتر نشسته بودیم توی سالن سینما فرهنگ: پوپک و مش‌ماشالله!

تمام مدت فیلم را آرام گرفته بود روی صندلی، کنار من. بی که غر بزند از فیلمی که اتفاقن هیچ‌جایش برای آدمی چهارساله خنده‌دار نبود. هر بار که ادریس یحیا که این بغلِ گوشِ ما می‌خندید به شوخی‌های کم‌تعداد و کهنه‌ی فیلم، سرش را می‌آورد کنار گوش من، می‌پرسید که چی شد که همه دارند می‌خندند؟ سعی می‌کردم برایش توضیح بدهم شوخی‌ها را. نمی‌شد. هیچ جوری نمی‌شود برای پسرکی چهارساله ایده‌ی مرکزی فیلم را که تمام شوخی‌های تکراری‌اش روی آن بنا شده بود، تقابل دین/سنت با دنیای نو و مقتضیاتش، توضیح داد. نمی‌شد برایش غیرت و ناموس و حجاب و محرم و نامحرم را توضیح داد. نهایتش توانستیم آدمِ مذهبیِ فیلم را دیوانه‌ای قلمداد کنیم که مدام دارد داد می‌کشد سر دیگران.

قبول کنید که نمی‌شود برای جان و نهادِ دست‌نخورده‌ی یک بچه‌ی ‌چهارساله توضیح داد که چرا مرد جوان و زن جوانِ فیلم نباید با هم باشند. نباید با هم حرف بزنند. بیرون بروند. چرا نباید به کسی نگاه کرد. دست زد. یک چیزهایی خارج از فطرت آدم است، کاریش هم نمی‌شود کرد. زور که نیست.

Labels:




2010-04-15

...ممکن است چه بلایی سر روشنفکران دل‌آزرده از اسنوب‌ها بیاید؟ خصومت و واکنش‌هیجانی‌ در مقابل اسنوبیسم روشنفکر را ممکن است به دام اسنوبیسم بیاندازد. روشنفکر ممکن است قید محصول تازه‌ای را بزند به صرف این که مورد استفاده اسنوب‌هاست. کتابی را نخواند به صرف این که اسنوب‌ها می‌خوانند. در شکل وخیم‌تر با هر پدیده‌ نوظهوری و مد روزی به صرف این که مورد توجه اسنوب‌هاست مخالفت کند. تحت این شرایط او قوای انتقادی‌اش را تدریجا از دست خواهد داد. و بدتر این که احتمال دارد در چاه تحجر بیفتد.متاسفانه کم‌ نیستند روشنفکرانی که حساسیت‌شان نسبت به اسنوب‌ها از آنها اسنوب ساخته.مخالفتشان با پدیده‌های مد روز و فرهنگ عامه‌پسند کم از تعصب خرقه‌پوشان قرون وسطی ندارد. حذرکردن وسواسی‌شان از همه امور مورد علاقه اسنوب‌ها نه تنها در بسیاری مواقع آنها را از درک محصولات قابل لذت بردن محروم ساخته ( مثلن سریال خارجی نمی‌بینند به این جرم که مد شده!) بلکه در شکل غم‌انگیزترش جهان‌بینی‌شان را صلب و متعصب ساخته.اعتقادشان به چرند بودن طالع‌بینی ‌همان رنگ و بویی را دارد که روزگاری ایده گردش زمین به دور خورشید. این دسته هنرمندان گرچه ممکن است خلاق و بسیار خوش‌سلیقه باشند اما به هر حال چیزی نیستند که غربی‌ها بهش می‌گویند “اپن مایند”. به جای این که یاد بگیرند شخصن و با ایده‌ها وارد چالش انتقادی شوند، راهشان را ساده کرده‌اند: هر چه اسنوب‌ها دوست دارند بد است. ( حتی اگر خوب باشد) هر چه اسنوب‌ها حقیقت می‌دانند دروغ است ( ولو این که حقیقت باشد)

(+)



2010-04-14

سرهرمس اغلب از خودش می‌پرسد علتش چیست که دیوارهای سنگیِ بی‌روحِ کنج‌های پنهانِ مجتمع تجاری اسکان هنوز نقش‌‌های هیجان‌انگیز گرافیتی را بر تنِ خودشان ندیده‌اند. لابد کسی وقتی داشتند اسپری‌های رنگ را روی دیوارها می‌پاشیدند دست‌شان را گرفته و مانع‌شان شده وگرنه بعید می‌دانم سرهرمس اولین کسی باشد که با خودش فکر می‌کند شاید این‌جوری بشود یک مقداری هیجان تزریق کرد به «اسکان».

آدم دلش برای اسکان می‌سوزد. طفلک هیچ وقت جان نگرفت، آن طور که باید و لیاقتش را داشت، نگرفت. معماری خوبش مغفول ماند: تلفیق یک مفهوم مدرن (شاپینگ سنتر) با روح شرقی، یکی از ایرانی‌ترین مراکز خرید تهران. بی که کپی‌برداری شکلی کرده باشد از معماری بازار و راسته‌هایش. می‌گویم روح شرقی چون پیچ‌وخم دارد، گم‌شده‌گی دارد، ناخوانایی دارد، می‌شود که رفت پسِ پشتِ راهروها، انبارهای متروک را کشف کرد. تاریکی و نور دارد. پرسپکتیوهای داخلی‌ای که بلدند در هر چند قدم تغییر کنند و چشم‌اندازت را عوض کنند. و دقیقن به همین دلیل، به دلیلِ همین راهروهای متروک و گوشه‌های نیمه‌تاریک و پنهانی که بی‌خاصیت افتاده‌اند، گرافیتی لازم دارد اسکان. خیلی هم لازم دارد.

حقش بود سرهرمس ته همین یادداشت، از همان راهروهای متروک و گوشه‌های نيمه‌تاريک و پنهانی، يک قدردانیِ لايتی هم می‌کرد البته. برای ما دهه‌پنجاهی‌ها که وسط خیابان‌های پرکمیته، کمیته‌های سبزپوش و سبزسوار، وسط قحطی مرکز خريدها و اماکن عمومی درست و حسابی و قحطی همه‌چيز، که چه‌همه شاهد خاموش بوسه‌های پنهانی نسل ما بود، بی‌گرافيتی، بی‌تزيين، همين‌جور لخت و خشک و خالی.
کسی هست راستی که خاطره‌ی بوسه‌های يک‌هويی و ناگهانی نداشته باشد از راهروهای اسکان؟ بوسه‌های خشک و داغ؟



2010-04-12

من؟ من مایلم از دوست‌داشتنی‌هایم حرف بزنم. دلم می‌خواهد دست‌تان را بگیرم ببرم‌تان تکه‌های خوشگلِ جهان را با هم ببینیم. من رسالتی ندارم در قبالِ به‌ترکردنِ جهان، آدم‌ها. امید چندانی هم ندارم راستش. وضع موجود، وضع طبیعیِ موجود، تنها گزینه و طبعن به‌ترین گزینه‌‌ی هستی‌ست. تو اگر دلت خواست چلیپای اصلاح عالم را بگذار روی دوش‌ات، راه بیفت در کوچه و برزن و زشتی‌ها و نابلدی‌ها و نشدن‌ها را دورشان خط قرمز بکش، بیاور بنشان جلوی چشمان آدم‌هایت.

من تو را نمی‌بینم.

مارک لیپارد، نقل به مضمون، خیلی مضمون





منتقدی که از ایجاد ارتباط [معاشرت] با هنرمندان پریشان‌خاطر نشود و دچار تلاطم درونی نگردد، از نظر حرفه‌ای، به فاحشه‌های کارکشته می‌ماند. منتقدی که از بیم آلوده‌شدن دامنش، هیچ‌گاه با هنرمندان ارتباط برقرار نکند و از هر رابطه‌ی دوستانه‌ای با ایشان بپرهیزد، به دوشیزگان باکره می‌ماند و ساده‌دلی و بی‌تجربه‌گی آنان را دارد. هیچ‌کدام از عشق چیزی نمی‌دانند.

پیتر شلدهال

در پاراگراف اول می‌توانید اگر دل‌تان خواست، جای منتقد/هنرمند، خواننده/وبلاگ‌صاحاب را قرار دهید. طوری نمی‌شود.






1. «زندگیِ دیگران» در باره‌ی زندگیِ «دیگران» است. «دیگری» هم که اصولن مساله‌ای است مبتنی بر زاویه‌ی دید. داخل فیلم که باشید، «دیگران» می‌شوند نویسندگانی که مخالف رژیم توتالیتر آلمان شرقی هستند و از خلال دوربین و استراق سمع و سایر آلات مرتبط، زندگی‌شان تماشا می‌شود. کشف می‌شود توسط «ویسلر»، مامور ارشد سازمان امنیت ملی. بعد این جوری است که آن لحظه‌ی درخشانی پیش می‌آید که ویسلر گوشی‌درگوش، ناگهان خودش را مقابل نوای سحرانگیز پیانویی می‌بیند که نوازنده‌اش یک نویسنده‌ی «خائن و مزدور» است. این جوری است که گوش‌های جان‌اش سحر می‌شوند و زندگیِ «دیگران» برایش به کل می‌شود چیزی متفاوت با آن چه می‌پنداشته. این جوری است که ناگهان خودش را داخلِ زندگی آن‌ها می‌بیند. جای‌گاهش از یک نظاره‌گر، یک دیدزن، منتقل می‌شود به جایی در میانه‌ی زندگیِ آدم‌هایی که شبیه او نیستند و فکر نمی‌کنند و عمل نمی‌کنند. سرهرمس دارد از قطعه‌ای موسیقی حرف می‌زند که نویسنده‌ی کهن‌سال (پدرِ معنویِ آقای نویسنده؟) به عنوان کادوی تولد به او داده. و لابد حواسش بوده به قفل‌شدنِ قوه‌ی نگارشِ دریمن، آقای نویسنده. که چه‌طور همین قطعه‌ی موسیقی می‌تواند آدم را دگرگون کند. آقای نویسنده‌ی کهن‌سال اما در خیالش هم نمی‌گنجیده که همین چند خط نوت، زندگیِ آدم «دیگری» را دگرگون خواهد کرد.

2. «زندگیِ دیگران» در باره‌ی زندگیِ «دیگران» است. «دیگری» هم که اصولن مساله‌ای است مبتنی بر زاویه‌ی دید. بیرون فیلم اما اگر ایستاده باشید، «دیگران» می‌شوند آدم‌های مامور و معذوری که عمومن کسی قصه‌ی آن‌ها را جایی نمی‌نویسد، مگر این که خودشان برای کسی تعریف کرده باشند. چون نویسنده نیستند، چون اگر نویسنده بودند جای‌شان آن طرف نبود، این طرف بود. این جوری است که از خلال فیلم، داستان زندگیِ نکبت‌بار «ویسلر»، مامور ارشد اداره‌ی امنیت داخلی آلمان شرقی، نقل می‌شود. به موازات داستانِ زندگیِ خصوصی و عشقیِ آقای نویسنده و خانم هنرپیشه. می‌گویم نکبت چون حتا روسپی‌ای که برای لذت‌دادن به تنِ خسته‌ی آقای مامور امنیت به خانه‌اش می‌آید، به تقاضای بیش‌ترماندنش جواب رد می‌دهد.

3. داستانِ فیلم در سال 1984 اتفاق می‌افتد. آقای جورج اورول سال‌ها پیش کتابی نوشته بود درباره‌ی «برادرِ بزرگ‌تر» که اسمش 1984 بود. این فیلم، داستانِ زندگیِ همان برادرِ بزرگ‌تر است.

Labels:




2010-04-11

بگومگویی که بینِ تو و اثر شکل می‌گیرد، و ناتمام می‌ماند، تو را به آینده تحویل می‌دهد و این گونه اثر به زنده‌گی‌اش ادامه می‌دهد.

فرشید ملکی، درباره‌ی تابلویی که زنی در آن بر بستری دراز کشیده، پشت‌اش را کرده به ما و دراز کشیده، و از ما دور می‌شود، بدون آن که کاری از دست‌مان بربیاید.





از در خروجی سینمافرهنگ که بیرون می‌آیی، درست مقابلت، بیل‌بُردی روی دیوار نصب شده که پوسترِ فیلم «هیچ» است. در پوستر، شخصیت‌های فیلم با شمایل معمولی خودشان (آن‌چه در کوچه و خیابان از آن‌ها می‌بینیم) هریک به شعف، دارند شادمانیِ بی‌اندازه‌ای را تصویر می‌کنند. بدهیبت‌ترین و ناگوارترین آدم‌های درون فیلم، این‌جا روی این پوستر، شاد و خندان، زیادی خندان‌اند. سرهرمس هم مثل آن استادِ بزرگ کونگ‌فو، لاک‌پشتِ دانا، در انیمیشنِ «کونگ‌فوپاندا»، با خودش خیال می‌کند هیچ «اتفاقی» درکار نیست. خیال می‌کند که آقای کاهانی تعمدی داشته در انتخاب این پوسترِ غریب و شادمان برای فیلمی با آن اتمسفر تلخ و بدبینانه. شاید آدم اتفاقن لازم دارد بعد از تجربه‌ی حیرت‌انگیز تماشای «هیچ» چنین پوستری را ببیند و این‌جوری ناگهان از فضای فیلم فاصله بگیرند، پرتاب بشوند. تا تازه یادشان بیفتد که این همه شعبده‌ی آقای کاهانیِ فیلم‌نامه‌نویس و کارگردان بوده است. شعبده‌ی بازی‌هایی این همه یک‌دست، فضاسازی‌ای این همه درست و پرجزییات. و قصه‌ای که چفت‌وبست دارد. «هیچ» مصداق بارز فیلمی است که همه‌چیزش به‌اندازه است. سرخوشی و دل‌تنگی و شوخی و نکبت. «هیچ» رسمن به روی آدم می‌آورد که اسم‌های بزرگ را باید کم‌کم فراموش کرد. باید مثل هر جریانِ سینماییِ دیگری در هر جای دنیا، خلاص شد از این شیفته‌گیِ کبره‌بسته به نام‌های بزرگ و بزرگ‌شده در تاریخ سینمای وطنی. «هیچ» برای سرهرمس یک چشم‌اندازِ لذت‌بخش گشوده است: آقای عبدالرضا کاهانی.

اگر «هیچ» را رفتید که ببینید، آن‌جایی که محفلِ زنانه‌ای در جریان است، مادر و زنِ بیک و بارانِ کوثریِ حامله و نگارِ جواهریان، نشسته‌اند روی زمین. مردی بیرون در حیاط است که آن‌قدر پول دارد که می‌تواند خرجِ تمامِ خوردوخوراکِ خانه را بدهد. زن‌ها دارند درباره‌ی این که حالاچه‌کارکنیم، ولویی می‌کنند، و دقیقن این ولوشدن را نگار جواهریان به عینه با گذاشتنِ سرش روی پای بارانِ کوثری، و بعد روی پای پانته‌آ بهرام، و بعدتر با درآوردن ادایِ لال‌بازیِ پانته‌آ بهرام مجسم می‌کند. یک لحظه‌ی زنانه، یک جور دورهمیِ نرم و بی‌آزار و بی‌خیالِ زنانه در روح این سکانس هست که سرهرمس دلش می‌خواهد با دیدنِ این صحنه یادِ او بیفتید.

Labels:




2010-04-03

آن بنده‌خدایی که اعلام کرده بود دیگر هیچ ایده‌ی جدیدی وجود ندارد و تنها پرداختِ نو امکان‌پذیر است باید مثل سرهرمس می‌نشست مبهوت جلوی برنامه‌ی سینما4 دیروز، تا می‌دید چه‌طور هستند هنوز آدم‌هایی که هراسی ندارند از رفتن به سراغ ایده‌ی آدم‌فضایی‌ها. «منطقه‌ی 9» یک جور دهن‌کجی آشکار بود به «برخورد نزدیک از نوع سوم» آقای اسپلیبرگ. Neill Blomkamp و اسپلیبرگ هردو در سی‌ساله‌گی رفتد سراغ موضوع بیگانگان. سراغ این که ما زمینی‌ها چه‌طور قرار است «ارتباط» برقرار کنیم. اگر در سال 1977 احترام، سعی در درک‌کردن، تلاش برای برقراری ارتباط با موجوداتی هوشمندتر و کاراتر از زمینی‌ها و ستایشِ آدم‌فضایی‌ها در فیلم اسپیلبرگ خلاصه شده بود در شخصیتِ تروفو در فیلم، اگر «بیگانه‌گان» آن فیلم موجوداتی بودند از جهانی ناشناخته، ندیدنی و هیجان‌انگیز، حالا در 2009 آدم‌فضایی‌های فیلم «منطقه‌ی 9» موجوداتی سوسک‌مانند هستند و رقت‌انگیز که در بیغوله‌ و حلبی‌آبادِ ژوهانسبورگ جا داده می‌شوند و کسی جز به منظور سواستفاده‌های تسلیحاتی و مادی به سراغ‌شان نمی‌رود. سرهرمس به شخصه یادش نمی‌آید جایی در سینما چنین تصویر غریبی از آدم‌فضایی‌ها دیده باشد. از این که چه‌طور برای آدم‌ها جز مشتی «موجود» نیستند. تحقیر می‌شوند و زباله‌گردی می‌کنند. فاقد قدرت‌های فرازمینی هستند. چندان باهوش نیستند و خیلی راحت با اولین گلوله‌ به درک واصل می‌شوند. مردمِ منطقه از حضورشان خسته‌اند. آدم‌فضایی‌ها (که مردم به آن‌ها لقب تحقیرآمیز «چنگال» داده‌اند) در یکی از محله‌های تقریبن منهدمِ شهر اسکان داده می‌شوند و آن‌چه بیش از همه‌چیز در فیلم حیرت‌آور است، ارتباطِ آدم‌های شهر با آن‌هاست. چنگال‌ها به وضوح تبدیل می‌شوند به حاشیه‌نشین‌های شهر. به فرودست‌ترین طبقات جامعه. و این وضع در فیلم بیست سال طول می‌کشد. اوضاع شهر عادی‌است. آدم‌ها و چنگال‌ها تقریبن دارند در کنار هم زندگی می‌کنند. بی ارتباطی. بی هیچ برخوردی، از هیچ نوعی. و این «عادی‌»شدنِ وضعیت تحقیرآمیزترین وضعیتی است که می‌شود برای موجوداتی از کهکشانی دیگر متصور شد.

ربط‌دادن «بیگانه‌گان» در سینما به ساکنین جهانِ سوم، به آن قسمتِ عقب‌مانده‌ی جهان، به آن بخش کم‌ترشناخته‌شده‌ی دنیا که می‌تواند عجیب، مهاجم و درک‌نشدنی باشد، حرف تازه‌ای نیست. قرار هم نیست ایده‌ی نبوغ‌آمیز آقای بلومکمپ را یک سر ببریم زیر سایه‌ی سیاسی‌دیدن همه‌چیز. اما به وضوح زندانیان گوآنتانامو و وضعیت و تصویر جهانِ سوم در این سال‌ها، تشابه غریبی دارد با سرشت سوزناک زندگی چنگال‌ها، پشت فنس‌های منطقه‌ی 9.

Labels:



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024