« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2010-02-02 دهانم باز مانده. دستهایم را گرفتهام بالا که یعنی چی آخه؟! چرا خب؟! در این حد بیحوصله بودی مگر آقاجان؟ گاهی هم پیش میآمد که جز ما سه نفر کسی به بلاهتِ بیسابقهی تصویرها نمیخندید، به بهتخممِ عمومیای که پراکنده شده بود لابهلای دیالوگها. بعد هی با خودم فکر میکنم تهران مگر کم چشماندازِ خوب دارد؟ مگر کم است ساعتهایی که نور در غریبترین حالتش بیاید بیفتد روی ساختمانها و اتوبانها. چرا این همه تعمد داشتی بگویی من سفارش گرفتهام اینها را حتمن بگویم و نشان بدهم؟ واقعن باید خانهخراب شد تا تهران را گشت؟ از همان جایی که نشسته بودیم پسِ کلهی آقای امیر قادری را میدیدیم اتفاقن. میدانستیم تصمیماش را گرفته که کف بزند برای فیلم «طهران: روزهای آشنایی» آقای مهرجویی، از قبل. بعد فردایش که نوشتهی صفحهی آخر اعتمادش را خواندم، بیشتر خندیدم. شوخی کرده بودی دیگر داریوشجان، نه؟ Labels: سینما، کلن |