« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2010-02-16 دست چپم را میبرم پشت سرش. با پنجههایم محکم گردنش را از پشت میگیرم توی دستم. استواری کشیدهاش را سفت نگه میدارم در دستم. گاهی میگذارم انگشتها بلغزند بی که اصل ماجرا را ول کنند، بلغزند بیایند از روی خط اتصال شانهها و گردن، بیایند پایین، درست بیخِ گردن، جایی که شانهها منجر به برافراشتهگی گردن شده است. تندرستی را لمس میکنم، درستیِ تن را. خیال میکنم چهارستونِ بدنش از همین جور جاهاست که پیداست که هنوز سالم است. اسب یعنی نماد سلامت تن، نماد ورزیدهگی اندامها، زندهگیِ ماهیچهها. حیاتِ تن. گاهی دستت را بکش به گردنِ اسب. سفتیاش را زیر انگشتهایت لمس کن. درستیاش را هم. در سالمترین رویاهایم، در سرشارترینشان، عاقبت اسب شدهام. سفید و رها، در دشتی فراخ. |