« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2010-01-29
خلاصهش این که میخواهم دعوتتان کنم به کرامت " دلم خواست و کردم و خوب کردم". به ایامی که بشر هنوز بلد بود نقطهضعفهایش را به رسمیت بشناسد و به خودش اجازه بدهد گاهی اشتباه کند و بعدش سعی نکند رویش ماله بکشد. من دلم برای نسل آدمیزادی که هنوز اینقدر واقعبین بود که بفهمد آرمانشهر وجود ندارد و آدم تا آخر وجودش همین نکبتی که هست خواهدماند تنگ شده، من دارم میگویم گند زدن بخشی از طبیعت انسان است و بهخدا که اشکالی ندارد و همه گاهی گند میزنیم، برخورد بعدش مهم است که اتتهپتتهکنان به هرچیزی که دم دست است چنگ بزنیم برای حفظ ظاهر، یا قبول کنیم که گند زدیم و فقط همین.. میخواهم مهربانانه همه دست همدیگر را بگیریم و برگردیم به سیارهای که تویش هنوز آدمها ایدئولوژی متحرک نبودند و بهجای مالهکشیدن و توجیهکردن، بلد بودند برای خودشان پرانتز و غار بکشند و گاهی فرار کنند توش و کارهایی بکنند با همه معیاری غلط، و بعدش با آن برق خودخواهی حیوانی پرستیدنی توی چشمهایشان، با شجاعت چانهشان را بگیرند بالا که "دلم خواست؛ خوب کردم اصن."
(+) |