« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2010-01-04
من فرار نکردم. نشستم اینجا پشت میزم تا هر پنجدقیقه یکی از این آدمهای درمانده بیاید حجم مصیبتهایش را هوار کند سرم، بیشرف و بیوجدان خطابم کند، بستهبودن دستهایم را به رخم بکشد و برود. تا با هر بار که سرم را پایین انداختم از شرم ناتوانی، سیگار دیگری روشن کنم و چینهای پیشانیام عمیقتر بشود و نفسهایم خشدارتر. روحم خستهتر و روانم آشفتهتر.
|