« سر هرمس مارانا »
شوالیه‌ی ناموجود



2009-12-19


بعله آقا، همیشه فاصله‌ای هست.

1. سرهرمس البته اصل حرف‌هایش را قبلن درباره‌ی چانکینگ اکسپرس جای دیگری زده است. حالا هم طبعن قرار نیست دوباره همان حرف‌ها را تکرار کند. البته این درست است که حرف را کلن بیش از یک بار باید زد، اما هر قاعده‌ای استثنا هم دارد، ندارد؟

2. یک وقتی باید یکی بردارد روزی سینمای آقای کار وای را بکند کانسپت یک معماری. یک جور معماری که هیچ جایش هیچ وقت به هیچ جایش واقعن نرسد. جوری که تنها به ارایه‌ی چشم‌اندازی از آن‌چه قرار است به آن برسیم، بسنده کند. شما بخوان پنجره‌ای گشوده به بهشت. راهروهایی که دو قدم مانده به اتاق خواب، تمام بشوند و یک فاصله‌ی همیشه پرنشده برای ابد بین‌شان بماند. دیوارهایی که نرسیده به سقف رج‌های‌شان به آخر برسد. یا درهایی که هیچ‌وقت به طور کامل بسته نمی‌شوند. خانه‌ای را تصور کنید که هیچ‌وقت به تمامی در آن نیستید. همیشه جایی هست که یادتان بیاورد هنوز خارجِ خانه‌ قرار دارید، فی‌الواقع.

3. رابطه‌ی لانگ‌دیستنس به قول رفقا، لزومن در جغرافیا اتفاق نمی‌افتد. گاهی هم «زمان» می‌شود بانیِ جداییِ ابدی. مثلن؟ همین ایرما و سید خودمان. بارها پیش آمده که موسیو ورنوش برای‌مان تعریف کرده از ایرما و سید، که چه‌طور در یک مکان واحد بوده‌اند، هستی‌شان حضورِ توامانی داشته در یک سرسرا، یک مهتابی، یک پادری حتا. اما به فاصله‌ی لعنتیِ چند دقیقه. گاهی هم چند سال. بعد مجبور بودند همه‌ی بار همه‌چی را بر دوشِ نحیف کلمه‌ها بگذارند. از عشق‌ها و دل‌تنگی‌ها و عیاشی‌ها بگیر تا گِله‌گی‌ها و غرولندها و دعواها و دادوبی‌دادها. چون فقط کلمه‌ها هستند که بلدند در زمان سفر کنند. بلدند از یک ماه قبل، از یک سال، از ده سال قبل یک‌دفعه سرک بکشند به امروز. یا بروند ده سال دیگر برسند به آدمی، جایی که خواسته‌ای. بعد اما روزی رسید که کلمه‌ها خسته شدند. کشیدند کنار. خودشان را زدند به کوچه‌ی علی‌چپ. از کشیدنِ بار شانه خالی کردند. این جوری بود که ایرما و سید دست به دامنِ علامات سجاوندی شدند. دست به دامن مشتی دونقطه و پرانتز و ویرگول و ستاره و الخ. جوری که مثلن یک دونقطه‌ی خالی می‌شد حدیثِ دل‌تنگیِ شبی که ایرما تنهایی بلند شده بود رفته بود روی پل پارک‌وی، تنِ تاب‌خورده‌ی اتوبان چمران را تماشا کرده بود. یک ویرگول می‌شد حکایتِ روزی که سید از صبح تا غروب چشمش را دوخته بود به انگشت‌هایش. بعد علامت‌ها هم تمام شدند. همه‌چیز خلاصه شد در یک ستاره. با همان ستاره جدل می‌کردند، پاچه می‌گرفتند، بغل می‌کردند، گریه می‌کردند، یک‌شب‌تاصبح در هم می‌لولیدند. حالا دیگر خودشان هم درست یادشان نمی‌آید که ستاره‌های فی‌مابین خبر از کدام لحظه‌شان می‌داد. آرشیوِ مشترک‌شان شده بود یک مشت ستارهِ سربی، بی که هیچ وقت نشسته باشند یک دلِ سیر حرف دل‌شان را زده باشند. هزارهزار جمله‌ی بیان‌نشده برای ابد مانده بود بین‌شان. انگار حسرت ته ندارد، نه؟

4. Faye از آن قماش دختران سرخوش و سبک‌بال و سبک‌احوالی‌ست که هیچ وقت پیر نمی‌شوند، که هیچ‌وقت تمامن مالِ کسی نمی‌شوند. که آن فاصله‌ی شخصیِ کذایی‌شان عملن بیش‌تر از ‌آن طولی‌ست که یک مرد می‌تواند طی کند. دست‌نیافته‌گی در عینِ دردست‌رس‌بودن. در عینِ پیش‌پاافتاده‌گی. سخت‌ترینِ زنان‌اند برای سپری‌کردن زنده‌گی. برای کردنِ زنده‌گی نه اما. Faye از آن دست موجوداتِ فرّاری است که به تمامی از منطق‌ای دست‌ساز پیروی می‌کند. در جهانی یک‌نفره به سر می‌برد کلن. گاس که اصلن از بیرون به نظر دچار نوعی روان‌پریشی، ناهنجاری باشد. یک نمونه‌ی اعلا برای نمایش فقدانِ امکانِ پیوسته‌گیِ آدم‌ها. Faye حداکثر کنتراست را با «نظمِ نمادین» ِ دنیای مردساخته دارد. جوری که آدم خیال می‌کند امثال Faye دشمنانِ درجه‌یکِ هر نظم نمادینی (سلام آقای مازیار اسلامی، پولش را دادیم دیگر :دی) هستند. چون یک‌سره همه‌ی چهارچوب‌ها را در کمالِ معصومیت به عضو شریف‌شان می‌گیرند و کار خودشان را می‌کنند. یاغی از این به‌تر سراغ دارید؟ بی‌خود نیست که کاراکترهای این‌چنینی این همه در سینما محبوبِ خاص و عام هستند. (امیلی را که یادتان هست) قصه‌نوشتن و فیلم‌ساختن از آن‌ها همیشه کار مفرحی‌ست. چون یک پیش‌بینی‌ناپذیریِ مداومی دارند. می‌شود نشست ساعت‌ها به تماشای‌شان. درک‌کردن‌شان اما، نه. این جماعت را باید همین‌طور از دور تماشا کرد و پذیرفت‌ و دوست‌شان داشت.

5. آقای کار وای مناسب‌ترین و هم‌سازترین کاراکتر مرد را اما آفریده برای گذاشتن کنارِ Faye. صبورتر از پلیس 663 سراغ دارید؟ درایت آقای کار وای اما این‌جاست که آقای 663 پلیس است. یعنی نماینده‌ی رسمی همان نظم نمادین. مامور برقراری و حفظ نظام منطقی حاکم. نماینده‌ای که در خانه‌ی شخصی‌اش اما بزرگ‌ترین خیانت را به همان نظام صورت می‌دهد. وقتی هم‌چون کودکی خیال‌باف با هواپیمای اسباب‌بازی بازی می‌کند، عشق‌بازی می‌کند. وقتی به حوله و دستمال و صابون آن جوری التفات دارد. امپراتوری شخصی‌اش را بنا کرده است در آپارتمان سبز و کوچکش. این جوری‌ست که می‌گویم آقای کار وای برداشته مناسب‌ترین آدم را گذاشته جلوی Faye. بعد اما وقتی باز هم رابطه شکل نمی‌گیرد، وقتی فاصله کماکان سر جای خودش باقی‌ست، وقتی حضور مشترک‌شان در آپارتمان آن همه ناهم‌زمانی دارد (و البته یادتان نرفته که در سکانس پایانی هم باز Faye قصد سفر دارد. سفری نامعلوم‌تر حتا از کالیفرنیا)

6. آقای کار وای تقریبن همیشه از نمایش لحظه‌ی وصال پرهیز می‌کند. در مدیومِ سینما این یعنی یک خیانت بزرگ. از آن جا که اصولن یکی از اصلی‌ترین کارکردهای سینما همیشه غلبه بر زوال بوده، چیره‌گی بر لحظات محتوم و دردناکی که اسطوره‌ی عشق به پایان، به پوسیده‌گی می‌رسد. بی‌خود نیست که سینما خود به تنهایی اسطوره‌ی دوباره‌ای خلق کرده برای‌مان به نامِ Happy ending. جایی که با یک کلمه‌ی The End لحظه‌ی طلایی به‌هم‌رسیدنِ عشاق را جاودانه می‌کند. فیکس‌شان می‌کند روی قاب تا تماشاگر با مزه‌ی همین توهمِ شیرین از سالن بیرون بیاید. چه کسی آن‌قدر بی‌ذوق است که بیاید به سه‌سال بعدِ آدم‌ها فکر کند آن لحظه؟ این‌جوری است که سینمای کار وای می‌شود نمایش ناتمامی. نمایشِ ته‌نداشته‌گی، خوشی و حسرتش با خودتان.

7. پلیس 663 اما راهی ندارد برای ورود به بخشی از دنیای Faye، جز آن که وارد بازی‌اش بشود. جز آن که تمام نشانه‌های نظمِ نمادین را، لباس فرم و شغل‌اش را، کنار بگذارد، برگردد به همان رستورانِ چانکینگ‌اکسپرس، کارتِ پروازِ کشیده‌شده روی دستمال‌کاغذی را باور کند، بازی کند، صبور باشد، صبور باشد، صبور باشد، و تن بدهد به قوانینِ دختر، هرچند درک‌نشدنی. و بگذاری که هرجا دلت خواست ببردت.

8. ایرما و سید گاهی تاریخ را گیج می‌کردند. بس که عادت کرده بودند توالی زمانی را در واکنش‌های‌شان دور بزنند. در ذهنِ ورنوش اما کنش‌ها و واکنش‌ها می‌آمدند از جاهای مختلف به هم مربوط می‌شدند. از زمان عبور می‌کردند و به هم وصل می‌شدند. مثلن قرمزیِ نوکِ بینیِ ایرما در سرمای کشنده‌ی سن‌پترزبورگ در ماه سپتامبر وصل می‌شود به قرمزیِ جوهر خودنویس سید، وقتی داشت در آوریل سه سال قبل، قبضِ جریمه‌ی ماشینش را امضا می‌کرد در بخارست. یا بخاری که برمی‌خواست از جورابِ خیسِ سید که پهن شده بود روی شوفاژ کلبه‌ای در شمشک، دی‌ماهِ امسال، می‌رفت یک‌راست متصل می‌شد به بخارِ نیشِ گشوده‌ی ایرما وقتی شال‌گردنِ رنگارنگِ مردکِ نگهبانِ آسانسور را دیده بود در وین، فوریه‌ی سال آینده.

9. می‌دانید، آقای 663 کار خوبی کرد که نامه‌ی آخر دوست‌دخترش را نخواند. نامه‌های آخر را هیچ‌وقت نباید خواند. بس که هر کلمه‌اش مثل پتک روزها و روزها در سرت صدا خواهد داد.

10. ترانه‌ی «کالیفورنیا دریمینگ» را زیاد گوش کنید کلن، زیاد.

Labels:




Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  12.2023  01.2024  02.2024  03.2024