« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2009-10-28


آقای آلمودوبار، ماشاالله، در فیلم‌هایی مثلِ همین Broken embraces شورِ قصه‌‌تعریف‌کردن دارند. یعنی اگر از آن دسته آدم‌هایی هستید که دل‌تان می‌خواهد قصه‌ی سرراست بشنوید، اگر دل‌تان می‌خواهد ماجرا سر و ته داشته باشد، آدم‌ها از یک جای معلومی شروع بشوند و به یک سرانجامِ معلومی برسند، انتخاب‌تان درست بوده است. تصادف و اتفاق هم که اصولن یک جای‌گاه سفت و بی‌بدیل در کارهای این آقا دارد، یعنی اگر مشکلی دارید با بروزِ ماجراها با این شدتِ دخالتِ شانس و عنصرِ تصادف در آن‌ها، خب سرهرمس آقای آلمودوبار را پیشنهاد نمی‌کند کلن.

بعد آدم وقتی یادش می‌افتد مثلن به فیلمِ قبلیِ ایشان «بازگشت»، می‌بیند انگار یک آدمی وقتِ قصه‌گفتن هی مکث دارد. هی یک جاهایی وسطِ داستان می‌ایستد دستِ شما را می‌گیرد یک منظره‌ی بدیعی را نشان‌تان می‌دهد. سکوت می‌کند راوی انگار برای دقایقی. دلش می‌خواهد شما را هم شریک کند در آن لحظه‌، برای چند دقیقه. نفسی تازه کند و دوباره ادامه‌ی ماجرا را تعریف کند. مثلن؟ مثلن آن سکانسی که خانمِ پنه‌لوپه در آن رستوران آواز خواند و رقصید برای‌مان. یا همان بادِ غریبی که وزید روی سکانسِ گورستان، همان ابتدای فیلم. لابد آقای آلمودوبار آن‌قدر دل‌بسته‌ی آدم‌هایش بوده که دلش نمی‌آمده همین طوری سوار قطارِ تندروی قصه‌شان کند و جلو برود. دلش می‌خواسته یک جاهای دوربینش را بکارد خودش هم برود کناری بایستد و تماشای‌شان کند.

Broken embraces اما آدم را بیشتر یادِ دورانِ قدیمِ آقای آلمودوبار می‌اندازد. روزهایی که التفاتِ بینِ آقای آنتونیو باندراس و ایشان از جنس دیگری بود، که فیلم‌هایش ریتمی خارق‌العاده داشت، با انبوهی ریزاتفاق و تصادف در طول داستان. جوری که آدم خیال می‌کند این آدم دلش پر بوده از ماجراها، بعد هی می‌خواسته همه چیز را برای‌تان تعریف کند. مجالی نداشته برای ایستادن جایی. طبعن نمی‌شود، درست هم نیست راستش، که آدم بردارد به اقتضای همین یک فیلم حکم صادر کند که آقای کارگردان اصولن در مسیر بازگشت قرار گرفته، که چه می‌دانم، سن و سالش جوری شده که فکر کرده باید از قصه‌هایش جا نماند.

آقای آلمودوبار اما هرجور که هوس کند قصه‌هایش را برای‌تان تعریف کند، همیشه به روی‌تان می‌آورد یک جوری که این آدم بچه‌ی سینماست، یعنی اگر بچه‌ی سینمابودن را ژانری تعریف کنیم برای خودش، می‌شود به سهولت ایشان را گذاشت کنارِ مثلن آقای تارانتینو، یا آقای کاروای، یا اصلن جهنم و ضرر، همین جوان‌های دوست‌داشتنیِ موجِ نو، گیرم که برفِ پیری بدجوری روی شقیقه‌های‌شان نشسته باشد این روزها. شما را به مقدسات‌تان هم این‌قدر به روی ما نیاورید که آقای تروفو مرحوم شده است، این‌جور آدم‌های نازنین که مرحوم نمی‌شوند، فوقش بروند برای یک مدتی یک جایی دوری، همین.

بعد سرهرمس، تا یادش نرفته، دستِ شما را بگیرد برود بگذارد صاف روی آن فصلی از همین فیلمِ اخیرِ آقای آلمودوبار که مستندی به‌فرموده داشت ساخته می‌شد از پشتِ صحنه‌ی فیلمی که آقای کارگردانِ قصه، مشغولِ ساختنش بود. مستندی که آقای تهیه‌کننده‌ی شیفته‌ی خانمِ پنه‌لوپه کروز، سفارش ساختش را به پسرکش داده بود تا بتواند روی پروسه‌ی ساختِ فیلم، روی پروسه‌ی دورشدنِ خانمِ پنه‌لوپه از زنده‌گی‌اش کنترل داشته باشد. بعد این جوری بود قضیه که فیلم طبعن با دوربینِ شانزده میلی‌متری ساخته می‌شد و باندِ صدا نداشت. (سرهرمس دارد این‌ها را برای‌تان تعریف می‌کند که جانِ مطلب را چندخط پایین‌تر بگیرید.) آقای تهیه‌کننده پرده‌ای علم کرده بود توی خانه‌اش و به کمک خانمی که لب‌خوانی می‌دانست، از ماوقعِ پشت‌صحنه‌ی فیلم باخبر می‌شد. و به همراهش، شاهدِ خاموشِ عاشقیتِ درحال‌ِ شکل‌گیری بین خانمِ پنه‌لوپه و آقای کارگردانِ قصه بود. بعد این‌جاها دیگر نفسِ سرهرمس هم دارد بند می‌آید از این «درخدمت‌وخیانت‌سینما»ای که جاری بود در این فصل. که چه‌طور سینما شده بود شرحِ خیانت، شرحِ دل‌داده‌گی. شده بود وسیله‌ی وصل‌کردن و فصل‌کردن. یعنی آدم خیال می‌کند چه‌طور آقای آلمودوبار توانسته در دل این سکانس، این همه ستایشِ نثارشده به سینمای صامت را جا بدهد که وقتی اوجِ عاشقیتِ خانمِ پنه‌لوپه و آقای کارگردان روی پرده‌ی خانه‌گیِ آقای تهیه‌کننده دارد پخش می‌شود، جایی که لب‌های درهم‌تنیده‌ی دو دل‌داده دیگر قابلِ خوانایی نیستند و طبعن خانمِ لب‌خوان هم سکوت کرده، ناگهان خودِ پنه‌لوپه انگار که از پرده‌ی نقره‌ای بیرون آمده، درِ اتاق را باز کند، درست از پشتِ سرِ آقای تهیه‌کننده، و دیالوگ‌هایش را این‌بار زنده خودش با صدای خودش بگوید تا آقای تهیه‌کننده بداند تا کجا دور شده، از دست رفته. بعد آدم نمی‌تواند یادش نیفتد از این حضورِ پشتِ سَر‌یِ خانمِ پنه‌لوپه به جای‌گاه آپارات‌چی در سینما، وقتی از پشتِ سرمان دارد همه‌ی این نورهای رویایی را برای‌مان می‌فرستد روی پرده‌ی مقابل‌مان، گیرم این‌جا صدا جای تصویر را گرفته باشد.

بعد یادتان بماند وقتِ تماشای فیلم، حواس‌تان به چشم‌های خانمِ دستیارِ آقای کارگردانِ قصه باشد، همین‌طوری حواس‌تان باشد، کلن.

Labels:




Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024