« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2008-04-16 ما مجازیها، شهروندان دستهدوم هستیم. مایی که زندهگیمان لابهلای خطوط شکل گرفته است. بالیدهایم در واژههایی که روی هوا هستند. عمومن تصور میکنیم همدیگر را خیلی خوب میشناسیم، به رمز و رازهای دلِ رفقایمان آشنا هستیم. تاریکترین قصههای وجود همدیگر را شنیدهایم. با عشقها و نکبتهای رفقا، زیستهایم. ما، ما دستهدومیها، کور هستیم. آنچنان که بسیار پیش آمده در خیابانی، کوچهای، از کنار نزدیکترین رفقای اینجاییمان، رد شدیم و هم را نشناختهایم. ما دستهدومی هستیم چون اطلاعاتمان، اطلاعات اولیهمان را از همینجا میگیریم. ما ترجیح میدهیم در خانه بشینیم و جهان را بگردیم. آدمها را ببینیم و لذتها را بخوانیم و بوها را بشنویم، از دیگران. میتوانیم، قادریم که ساعتها و روزها و ماهها، خمیده پشت یک مانیتور نشسته باشیم و احساس کنیم که هستی از ما آلت خورده است. ما بلدیم وانمود کنیم که زندهگی، یعنی همین. ما دستهدومیها هی به آقای بورخس اقتدا میکنیم که هم بین کتابها، کلمهها و متنها زندهگیاش را میگذراند و هم دنیا را میگشت، همانجا، در کتابخانه. تازه کور هم شده بود. آقای بورخس پدر معنویِ ما دستهدومیها بود. ما البته زیاد به شما که آنطرف، بیرون پرانتز، ایستادهاید و دارید ما را تماشا میکنید، فکر میکنیم ولی همزمان، حسرت هم میخوریم. برای این که آزادید؟ نه! چون تنهای شریفتان به لذتِ متن آغشته نشده و در این باتلاق، گرفتار نشدهاید و نوری بر کلیتِ هستیتان، همان که موزش را میخورید، تابیده نشده، هنوز. ما گاهی دلمان که برای دستخطمان تنگ میشود، یک کاغذ برمیداریم و چون موجودی مقدس، با ظرافت و آرام، روی میز مینشانیماش و قلمی را با تعجب، از این که این شیء اصلن چگونه کار میکند، انگار که بشرِ بدوی، برای اولین بار شلنگ را کشف کرده است، در دستمان میگیریم و هی امضا میکنیم. و اغلب یادمان میرود با کدام اسم و رسممان امضا میکردیم. ما دستهدومیها خیلی خوب یاد گرفتهایم که از روی دست هم زندهگی کنیم، اینجا. بلدیم چهطور چشمهایمان را ببندیم روی همهی دنیای بیرون، آنجا که عدهای معلومالحال عادت دارند دنیای واقعی بنامندش، رگ آئورتمان را پیوند بزنیم به یکی از پورتهای یواسبی و بگذاریم آرامآرام، جریان خون ما بدود در این دنیا و برگردد و برود و برگردد و برود، تا خونبازیهای آخرِ شب، وقتهای خلوتیِ گوگلریدر و مسنجر و بلاگرولینگ و خیابان که پلنگانه منتظریم، خمار. هر صبح قوزِ پشتمان را مقایسه میکنیم با روز قبل، لاوهندلها را در مشت میگیریم و فحششان میدهیم، سیگارمان را لایتتر میکنیم: وینستونِ اولترااولتراوریوریبهشدتخیلیلایت، با یک اپسیلون بوی قطران و قیر. ما دستهدومیها، زامبی هستیم. تا میبینیم یکی از آن دنیا آمده اینطرف، داخل پرانتز، فوری هماهنگ میشویم و گلهای راه میافتیم تا به همه نشانش بدهیم و برایش هوررا میکشیم و تبریک و خیرمقدم. ما زامبیها مواظبیم نور خورشید شما بر ما نتابد. میپوسیم سریع و معلوم نیست دوباره بتوانیم خونی از جایی گیر بیاوریم و زنده بشویم. ما دستهدومیها خوب یاد گرفتهایم وقتی به یک دستهدومی دیگر تلفن میکنیم، اصلن به روی خودمان نیاوریم که داشتیم تا همین دو دقیقه پیش، چهها میگفتیم و میکردیم داخل پرانتز، میرویم سر اصل موضوع و از کار و کار و کار حرف میزنیم. ما آلبوم عکسهای یادگاریمان، خاطرههایی که باید بعدها برای نوهها تعریف کنیم و عاشقیتهایمان را همینجا نگه میداریم و به تخممان هم نیست که از کجا معلوم، از کجا معلوم که نترکد یک روز، اینجا. یا شما بیرونیهای مفلوک، یک روز دست از خوردن و آشامیدن بردارید و حمله کنید به کاخِ زامبیها و سقفها و پرانتزها را بردارید و نور خورشیدهای مفلوکتان را بیرحمانه بتابانید و ما را بپوسانید، ها؟ |