« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2008-04-12 زن به خواب عميقي فرو رفته بود. گابريل، تكيه داده به آرنج، لحظاتي چند بياوقاتتلخي چشم دوخت به آن موهاي درهم و دهانِ نيمهباز، و گوش داد به آن نفسهاي عميق. پس زن چنين ماجراي عاشقانهاي داشته: مردي به خاطرش جان داده. حالا كه درمييافت او، شوهرش، چه نقش كوچكي در زندگي زن ايفا كرده، اين قضيه چنان اذيتاش نميكرد. زن را در خواب تماشا ميكرد. طوري كه انگار هرگز در مقام زن و شوهر با هم زندگي نكرده بودند. چشمان كنجكاوش مدتي مديد ماند روي چهرة زن و روي گيسوانش؛ و، با اين فكر كه زن در آن دورانِ زيباييِ دخترانهاش، چه شكلي ميتوانسته باشد، حس دلسوزي غريب و صميمانهاي نسبت به او وجودش را فراگرفت. دلش نميخواست حتي به خودش بگويد كه چهرة زن ديگر زيبا نيست، اما ميدانست كه اين ديگر همان چهرهاي نيست كه مايكل فيوري به خاطرش به آغوش مرگ رفته بود... (+) |