« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2007-04-22 1 آقای مرحوم مارسل دوشان، از آن آدمهای نیک روزگار است که فیالواقع دل خجستهای (کپیرایت خانم پیادهمان) دارد و درنتیجه در قلب سر هرمس مارانای بزرگ جای ابدی دارد. یک کتاب معرکه از گفتگوی ایشان با یک بندهخدای دیگری هست که خانم لیلی گلستان عزیز ترجمه فرمودهاند و کمافیالسابق، حافظهی شاهکار سر هرمس مارانای بزرگ در این زمینه هم دستش در پوست گردو است! حالا اینها را ول کنید! ایشان میفرمایند: هنر من زندگی کردن است، هر ثانیه و هر نفس کشیدن، یک اثر است که هیچ کجا ثبت نمیشود، نه دیدنی است و نه فکر کردنی. نوعی سر خوشی مدام است. این را داشته باشید تا بگوییم. یک کتاب جیبی باارزش و کوچولو هم از سری مجموعهی هنرهای تجسمی معاصرِ نشر و پژوهش فرزان روز هست به اسم مارسل دوشان که گفتگویی است با آقای فیلیپ کولن و باز هم، خوشبختانه، به ترجمهی معرکهی خانم گلستان که خواندنش از نان شب برای شما آدمهای فانی، واجبتر است. جایی در همین کتاب دربارهی مجموعهی حاظر- آمادههای (Ready made)شان میخوانید: یک حاضر- آماده یک شیء ساختهشده است و ایجاد شده که به مقام یک شیء هنری برسد، آن هم فقط به انتخاب هنرمند. (این تعریف البته از آن آقای آندره برتون است) همیشه هم انتخاب هنرمند است. حتا اگر یک تابلوی معمولی بکشید باز هم این خودش یک انتخاب است. رنگهایتان را انتخاب میکنید، بومتان را انتخاب میکنید، موضوعتان را انتخاب میکنید. همهچیز را انتخاب میکنید. هنر وجود ندارد. اساس کار یک انتخاب است. در اینجا هم، همان چیز است. انتخاب شیء هست. به جای این که آن را بسازیم، خودش ساخته شده است. و این بستهگی دارد به این که شما چه چیزی را انتخاب کنید. (یادتان میآید آن اثر معروف آقای دوشان را که چشمه نام دارد و تاریخ 1917 خورده و عملن یک توالت فرنگی مردانهی مستعمل است که امضای آقای دوشان را روی خودش دارد؟) قضیه همین است. یعنی وقتی یک نفر را به عنوان یک آرتیست شناختیم، خیلی هم فرقی نمیکند که یک اثر خلق کند و امضایش را پای آن بگذارد یا یک چیزی را که موجود است بردارد و پایش را صرفن امضا کند. موضوع انتخاب است و بس. همین است که وقتی مکین میگوید اگر محسن نامجو، شماعیزاده هم بخواند، دوست دارد. وقتی مکین محسن نامجو را در این جایگاه برای خودش تبیین کرده باشد، تمام انتخابهای محسن نامجو، اثر هنرمند را در خودش دارد، حتا اگر شماعیزاده باشد! پس خیلی هم بیخود هم نیست که این مجلات زرد، از آدمهای معروف دربارهی خورشت مورد علاقهشان میپرسند! میدانید؟ داریم روی مو راه میرویم! همین مولفبازیها است که منجر میشود مثلن هر چیزی که آقای اسکورسیسی یا آلمادوآر بسازد، ظرفیت تاویلپذیری بالایی داشته باشد و شیفتهگان آن اثر، هزار راه برای توجیه همهچیز آن داشته باشند. همین میشود که کتاب حافظ به روایت کیارستمی که درمیآید، کلی سینهچاک دارد. در حالی که ایشان صرفن برداشته و از غزلهایی که دوست داشته، یک مصرع یا بیت را با تقطیع مدرن، در صفحهای گنجانده. مهم هم نیست برایش که بر سر غزلهای منسجم آقای حافظ چه آمده است. مهم این جا است که آن چه با آن سر و کار داریم، نه حافظ و غزلیاتش، که انتخابهای آقای کیارستمی است. هرچه میکشیم داریم از همین دار و دستهی آقای برتون میکشیم ها! 2 آقای گلمکانی عزیز در نوشتهای دربارهی امیرخان قادری و نوشتههایش، با اشاره به نوع نگاه آقای قادری در نقدهایاش، جملهی درستی میگوید: همهچیز فیلم در مضمون و داستان و شیوهی روایتش نیست. در همین راستا است که آن پلان عمودی (که انگار روح مرحوم دارد ورود دخترک را به جمع سیاهپوشان عزادار مشاهده میکند و اگر درست یادمان باشد، به سبب همین تغییر زاویهی دید از زنده به مرده، این پلان سیاهسفید است) ورود خواهر پنهلوپه کروز به مجلس سوگواری خاله/عمهاش در فیلم بازگشت این همه ولمان نمیکند و آرزو میکنیم کاش این لحظهی گرانبها در فیلم دیگری بود یا به قول آقای وزعیت بینابین، انسجام کلی بیشتری در این کار آقای آلمادوآر بود. 3 هزارتوی لذت چند وقتی است که منتشر شده است. داشتیم فکر میکردیم این نسبت جنسیتی نویسندهگان هزارتو، نسبتی که اصولن خیلی وقتها و خیلی جاها، واقعن این همه اهمیت ندارد که دربارهش حرف میزنید، در این شماره خیلی خودش را نشان داده است. وقتی که لذت از نگاه مردانه میشود غالب، عکس زیبای صفحهی اول هم از همان جا میآید. ما به شخصه، خیلی کنجکاو بودیم خانمهای بیشتری در این شماره مطلب داشتند تا دربارهی مفهوم لذت و خوشی، از آن نظر – که گاس که دیگر خیلی هم ارتباطی به مرد و بدنش هم نداشته باشد، بیشتر میخواندیم. 4 دلمان میخواهد یک بار، در یک لحظهی فراتحمیلی و آرام و خلوتی، بنشینیم و دربارهی آقای علی صیاد شیرازی و دیگر فرماندهان باهوش جنگمان، بنویسیم. آدمهایی که خودشان و خاطرهشان له شدند زیر این همه مزخرفاتی که جمهوری اسلامی عادت دارد دربارهی همه چیز از خودش صادر کند و همه چیز را به لجن ایدئولوژیکی بکشد. 5 یعنی هیچ حواستان هست که ما همینجوری نمهنمه، هی فوتوبلاگ خودمان و فوتوبلاگ جناب جونیور را گاهبهگاه (!)، آپدیت میکنیم یا نع؟! 6 یادتان باشد اگر شما هم مثل ما رفتید سراغ این خانم نشانهشناس، این را حتمن بخوانید که در باب عکسهای قدیمی عکاسخانههای مشهد است با آن پردههای نقاشی حرم در بکگراندشان. 7 یعنی آن روابط فوجیتسوییتان معرکه بودها! کلی مشعوف و اینها شدیم! 8 یادتان باشد که این هم یک بازی نهچندان جدید است و به همان اندازه و نه بیشتر جدیش نگیرید و غصه و حرص و جوش نخورید که اول هر تابستانِ این سالها، از همین بامبولهای مذبوحانه داشتهاید و هر بار، یکی دو هفتهای که گذشته، چون نمیشود جلوی تابیدن آفتاب را گرفت و باد را خانهنشین کرد، خودش ورمش خوابیده و حل شده در روزمرهگیهای این ملت. این قضیهی برخوردهای با بدحجابی و اینها را میگوییم. تنها چیزی که ما را در این بالا، غصهدار میکند، ریشهدارشدن احتمالی مفهوم برخورد با اینجور چیزها حتا در ذهن آدمهای فانی آزاد است، وقتی که قیافهی حق به جانب میگیرند و میگویند: طرف اونقدر تابلو بود که واقعن حقش بود بگیرنش! یادتان باشد! هیچکس حقش نیست که بهخاطر پوشش و ظاهرش، با او برخورد شود. هیچکجا و هیچوقت. این را ما، از این بالا، با صدای رسا و بم و بلند و طنیناندازمان داریم میگوییم! 9 میدانید؟ موسیو ورنوش را با همهی گوشتتلخیش برای همین چندباری که حوالی سهی صبح اساماس داده به ما که bia hermes, bia berim…، دوست داریم. نمیدانید چه موجود دلانگیزی میشود اینجور وقتها. مست که نمیشود معمولن اما همین که هوس میکند در جوار ما، خیابانگردیهای بیهدف کند، پیاده، از هزار پیکِ تلخ، بیشتر رسوایش میکند و شعفناکمان. باید حواسمان باشد جوری که خانم مارانای دوستداشتنیمان و جناب جونیور بیدار نشوند، آرامآرام تخت را ترک کنیم و لباس بپوشیم. سیگارمان را برداریم و کلید را. سر کوچه ایستاده. کلاه کشیش را کشیده تا درست زیر ابروهایش. بارانی گشاد و شلش را هم طبق معمول پوشیده. سرش پایین است. سلام و اینها که در کار نیست. راه میافتیم. دو تا سیگار باید دود شود، تا سکوتش را بشکند و رگبار خزعبلات بامزهش را شروع کند. یادمان هست که نباید حرفش را قطع کنیم. شما هم یادتان باشد. گوش کنید: اولین بار در یک کافهی مهجور، ریودوژانیرو، سالش را یادم نیست درست، داشت برای خودش میرقصید. پارتنر هم داشت. جوان بیخیال درشتهیکلی بود انگار. سفید پوشیده بود با گلهای ریزِ زیادِ قرمز، دخترک. سرم به کار خودم بود، تکیلا. Solo Por Tu Amor که شروع شد، دیدمش. دورگه بود. باید عاشقش میشدم. میدانی؟ بعضی آهنگها هست که وقتی گوش میکنی باید عاشق یکی بشوی. نه که باشی، باید همان موقع عاشقیتت اتفاق بیفتد. شانس بیاوری دور و برت یکی بهدردبخور باشد. بود آن شب. آهنگ که تمام شد، با جوانک رفت. این کوچه بنبست نبود قبلن؟ جوانک را باز هم دیدم بعدن. یک جایی داشت ویولن سل میزد. نمیزد که. نوازش میکرد. دیدی چهطور نوازش میکند وقتی سولو و غریب باشد و باشی؟ یاد دخترک افتادم. تصورش کردم که دارد نوازشش میکند. با همین نغمهای که الان میزد. با همین دستی که آرشه را گرفته بود. همینجوری گذاشته بود دخترک را بین خودش، بین پاهایش. داشت از سر تا پایش را نوازش میکرد، با همین آهنگی که داشت میزد. چی بود؟ انگار تمِ فهرستِ شیندلر بود. بیربط! رفتم جلوی جوانک. دستم را کشیدم روی ویولن سلش. انگار که منم دارم نوازش میکنم دخترک را. نفهمید. یا به روی خودش نیاورد که آن شب، دنبالشان که نرفتم، دخترک خودش برگشته بود پیش من. چه میدانم از کجا فهمیده بود. شب را پیش من مانده بود. خب حرفی هم بینمان نبود. تو خوب میفهمی این چیزها را نه هرمس؟ یکی بوده که اسمش پ بوده انگار. هم او بوده که اینجوری دیوانهوار این آهنگ را دوست داشته. همانی که در کافه پخش میشد. بعد هم رفته چندجا، برای چند نفر تعریف کرده اینها را. دخترک آن شب هم از جوانک شنیده بوده که یکی هست، دختری در ونکوور که اسمش پ است و دیوانهوار این آهنگ را دوست دارد. این دیوانهواردوستداشتهشدنش، آدم را انگار مبتلا میکند. بدانی که کسی هست، حالا با هزار تا واسطه، که یک جور بیسابقهای این چیز را دوست دارد. خب نمیتوانی که بیتفاوت باشی، میتوانی هرمس؟ باقی حرفهایش را آنقدر جویدهجویده و زیرلبی میگوید که ما، سر هرمس مارانای بزرگ هم با تمام علم غیبمان، نمیتوانیم که سر دربیاوریم. سکوت شب هم دارد کمکم ترک میخورد. وقتش شده موسیو ورنوش را همینجا، همین وسط ول کنیم و برگردیم. خداحافظی هم که در کار نیست. 10 خب شما فرض کنید که آقای افشار نادری هم بیتاثیر نباشند. این دلیل نمیشود که به شدت به این ایده فکر نکنیم که با این رفیقمان که طراح صنعتیِ خوبی هم هست، یک مجموعهای راه بیندازیم و بلند شویم برویم به کمپانیها و موسسات و شرکتها پیشنهاد بدهیم که برایشان هویت سازمانی (Corporate Identity) طراحی و اجرا کنیم. هم فال و هم تماشا. گسترهی وسیع و بامزهای از طراحی نشان و خرت و پرتهای دوبعدی بگیر تا گیفت و مبلمان و دکوراسیون و اصلن معماری دفتر و شعبهها. یادمان باشد قبلش فقط چاه مربوطه را پیدا کنیم تا وقت منارش هم بشود! 11 جا دارد همینجا، در همین بارگاه آسمانی و مقدس و متبرک، از این آقای الفمان بابت آن دو فقره فیلمی که از آقای گای ریچی برایمان رایت فرمودند و از خانم شینمان بابت آن مجموعه عکسهای خاطرهانگیز از مهمانیها و باهمبودنهای اخیر ما و این فسقلهجات - عکسهایی که معمولن ما بلد نیستیم بگیریم و گاهی بیخودی فکر میکنیم که این عکسها زیادی معمولی است و بعد، عکسهای ملت را نگاه میکنیم، دلمان شاد میشود که فقط ما داریم اینجوری فکر میکنیم و آدمهای نیکوکاری هستند که همین لحظههای معمولی را خیلی معمولی ثبت میکنند و به این جور چیزها هم فکر نمیکنند و بعد، گیریم بعدترها، مینشینند و نگاهشان میکنند و لذت درک بیواسطهی آن ثانیهها را میبرند – تشکر ویژه و مبسوطی کنیم و علیرغم ابروهای پرپشت آقای الف، در اسرع وقت، ایشان را یک فقره ماچ آبدارِ ماراناییک بنماییم. (حالا این که این ماچ آبدار ماراناییک دقیقن چی است و چه خصوصیاتی در خودش دارد، گاس که بعدترها برایتان تعریف کردیم!) 12 فعلن داریم پیشنهادها را جمع میکنیم. تا اینجا ایدهی میرزا رتبهی اول را دارد که بیاییم برای ساسانخان عاصیمان، همین بغل یک فضای دایمی ایجاد کنیم تا هر از چندی خودشان بیایند و اعتکافی و عبادتی و اینها! این دخترمان، مسعودهخانم هم بد نگفتند که یکی پیدا بشود و برای هر کامنت هم یک کامنتدانی علیحده درست کند یا به زعم ایشان، متادیتابازیش کامل بشود! حالا فیالواقع دقت کردهاید که این بندهی مخلص، چهقدر دقیق متن را میخواند؟ چند نفر را سراغ دارید که اصولن نه فقط اینجا را، که باقی وبلاگها را هم اینطور موبهمو بخواند و دربارهشان تفکر کند؟ داریم جدی میگوییم این را: آقای ساسانخان عاصی، خوانندهی معرکه و ایدهآلی برای وبلاگهایتان است. حالا خود دانید! 13 فرزند عزیزم، کیهانجان! نکند آنقدر ایمانت نسبت به ما المپیها سست شده که لحظهای گمان برده باشی که ما، سر هرمس مارانای بزرگ هم ممکن است ترسهایی داشته باشیم که در این بازی شما، رویشان کنیم؟! شما یک چیزی بگویید ساسانخان! 14 این بارگاه ما هم شده عین روزنامه دیواری هفتهگی! هیچ هوس نکردهاید که عین بچهی آدم هر بند را در یک پست برایتان پابلیش کنیم روزانه؟! 15 یادش بهخیر، روحش شاد، روانش غرقِ رحمت! حوالی شبِ هفت آقای ونهگوت است و یادی از این غلامِ اهلِ بیتِ عصمت و طهارت، خاکِ پایِ آقا امامِ هشتم، مخلص و چاکر شهید کربلا، نوکر خانهزادِ مولا علی کرده باشیم که میفرمایند: سیگار میکشم چون روشی مطمئن و آبرومندانه برای خودکشی است! 16 ها راستی چرا بعضی وبلاگها feed نمیشوند با این گوگلریدزِ شما؟ 17 سر هرمس مارانای بزرگ گاهی وقتها که خدای لیبرالی میشود، فکر میکند که باید هر اثر هنری را در متن خودش و خالقش دید و ارزیابی کرد. البته این لیبرالبودهگی ما معمولن خیلی هم طول نمیکشد. به همین دلیل از الان تا چند دقیقهی دیگر فکر میکنیم نباید این همه به این فیلم لوس و بیمزه و ضعیف و آبکی آقای دهنمکی، بد و بیراه گفت. 18 پرستیژ آدم را بیاختیار یادِ شعبدهباز میاندازد. به همان اندازه البته میتواند سرگرمکننده باشد. مخصوصن اگر مثل سر هرمس مارانای بزرگ اصولن در این هزارهی جدید هم هنوز شیفتهی دنیای شعبدهبازی و سیرک و این جور چیزها باشید. فقط ایدهی شعبده/ اختراع نهایی آقای تسلا، آن قدر که تخیلی و غیرممکن است، حتا در بستر فیلمی که اصولن دربارهی شعبدهبازی است، آزاردهنده است. یعنی تمام توجه شما را به این جلب میکند که از نظر فیزیک این اصلن ممکن نیست! (یادتان باشد که دارید به قصهای در زمان اواخر قرن نوزدهم گوش میکنید) زرنگیِ فیلم شعبدهباز در این بود که ترفندها را رو نمیکرد. همهجای فیلم شما شعبده میدیدید. قرار هم نبوده که ترفندها را بفهمید. شما هم جایگاهی مشابه تماشاگران سالن شعبدهبازی داشتید. اما اشتباه پرستیژ این جا است که تمام شعبدههای قبلی را یکجوری باز میکند. شما را در جای خودتان، با تمام علم انباشتهی این دو قرن و ورای شخصیتها، قرار میدهد. در نتیجه، دستش پیش تماشاگر رو است و همین باعث میشود که پایان فیلم، که کاملن بیشتر از شعبدهباز قابل پیشبینی بود، توی ذوق آدم بزند. 19 داریم روی مخ این رفیقِ معرکهمان کار میکنیم عکسهای خوبش را از سفر کوبا یک جایی در این اینترنت شما بگذارد که فیضش را همه ببرند. سیگار برگها و قهوهای که برای ما آورده که شعفناک است. گاس که شما آدمهای فانی هم از عکسها حالی بردید! 20 گفتگویی که آقای کولن با آقای دوشان انجام داده و ذکرش رفت، 21 ژوئن 1967 اتفاق افتاده است. آقای دوشان در سال 1968 مرحوم میشوند. در پایان گفتگو، آقای کولن میپرسد: در حال حاضر چه میکنید؟ آقای دوشان، جوابی میدهند که هوش از سر ما برده است و هی یاد آن تعبیر قیامتِ آقای مرحوم سپهری میافتیم که میگفت: ... رفت تا لبِ هیچ/ و پشت حوصلهی نورها دراز کشید... آقای دوشان میگویند:منتظر مرگ هستم، به همین سادهگی. میدانید زمانی میرسد که دیگر آدم دلش نمیخواهد هیچ کاری بکند. من دلم نمیخواهد هیچ کاری بکنم. میل به کاری ندارم یا میل به انجامدادن چیزی. بسیار حال خوبی دارم. فکر میکنم وقتی میرسیم به این که اصلن دلمان نخواهد کاری بکنیم، زندهگی بسیار زیبا میشود. یعنی کاری نداشته باشیم! حتا نقاشی. دیگر مسالهی هنر برایم جالب نیست. Labels: سینما، کلن |