« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2005-04-17


1. شش سال دارم. نوروز 1361. فارغ از جنگ و هياهويِ آن سال‌ها، در صندليِ جلوي پيكانِ دايي‌جان نشسته‌ام و به عيدديدني‌هاي تكراري مي‌رويم. از مسيرهاي هميشه‌گي. پشتيِ صندلي را تا جايي كه مي‌توانم مي‌خوابانم و خيابان‌ها را، دنيا را طورِ ديگري مي‌بينم. از روي سردرِ مغازه‌ها و نوكِ درختان حدس مي‌زنم در كجا هستيم. چشم‌هايم را مي‌بندم. حالا از صداها و پيچيدن‌هاي مداوم و دست‌اندازهاي هميشه‌گي حدس مي‌زنم. هر چند دقيقه چشمان‌ام را آهسته باز مي‌كنم تا بدانم درست حدس زده‌ام يا نه. دو چراغ‌قرمز، يك چرخش به راست، يك چرخش به چپ، توقف و دورزدنِ ماشين و صدايِ ترمزدستي يعني خانه‌ي خاله‌ي بزرگ. يك سراشيبيِ طولاني، يك سربالايي، يك چراغ‌قرمز، يك دورزدنِ كمرِ خيابان و صدايِ ترمزدستي يعني خاله‌ي كوچك. يك راهِ‌ خيلي دور با تعدادِ بي‌شماري چراغ‌قرمز و دست‌انداز و دورزدن‌هاي متوالي و چرخش‌هاي بسيار يعني خانه‌ي دايي‌ِ كوچك...
28 سال دارم. نوروزِ 1384. از خانه‌ي كسي برمي‌گرديم. خوابم مي‌آيد و مست‌ام. همسر‌م رانندگي مي‌كند. پشتيِ صندليِ پژو را تا آخر مي‌خوابانم. خيابان‌ها را از نوكِ درخت‌ها و پرسپكتيوهاي متفاوت ساختمان‌ها از پايين، حدس مي‌زنم. چشم‌هايم را مي‌بندم و از پيچيدن‌ها و دست‌اندازها و صداهاي شهر در شب، مسير را حدس مي‌زنم. باربارا يانگر دارد I Love Paris را مي‌خواند. صداي‌اش را زياد مي‌كنم. از لابه‌لايِ لالاييِ جانگر، صداهاي بزرگ‌راه را تشخيص مي‌دهم. يك چرخشِ بلند به چپ، يك چرخشِ ديگر به راست، دوباره به چپ، دو دست‌اندازِ متوالي، راست، دوباره چپ، دو ايستِ كوتاه و صدايِ بازشدنِ درِ پاركينگ يعني خانه. خانه‌ي خودمان. همسرم پژو را خاموش مي‌كند اما هنوز باربارا مي‌خواند. مي‌گذارد تا دقايقي در حالِ خوب‌مان بمانيم.
2. در حياطِ خانه‌ي دركه نشسته‌ام. رويِ صندليِ فلزي‌اي كه سفيدرنگ است. روبه‌رويِ كوه. نسيمِ ملايمي مي‌آيد. نوروزِ 79 است. نمي‌دانم چرا به مرگ فكر مي‌كنم. مي‌نويسم: « صدايِ پايِ نسيم را از لابه‌لايِ نوازشِ اين همه مرگ كه از سنگ‌فرشِ حياط عبور مي‌كند، مي‌شنوم. » گل‌هاي كوچكِ سفيد از ميانِ سنگ‌فرشِ سيمانيِ حياط سردرآورده‌اند. بويِ بهار مي‌آيد و مي‌دانم كه دو هفته‌اي را تنها خواهم ماند. دلم مي‌گيرد و سيگاري مي‌گيرانم.
3. نوروزِ 82 است. اولين سالي است كه با همسرم در خانه‌ي احتشاميه هستيم. سفره‌ي هفت‌سينِ باشكوهي داريم و از خودمان هي عكس مي‌گيريم. هم‌ديگر را مي‌بوسيم و عكس مي‌گيريم. به هم كادو مي‌دهيم و از شوق لب‌ريزيم. برادرم با ما است و عازم سفر هستيم. چشم‌هاي‌مان از بي‌خوابي و مي‌گساريِ شبِ قبل، پف‌‌كرده و خواب‌آلود است. خوش‌حال و اميدواريم؛ به همه‌چي.
4. مي‌دانستم از خواب كه بيدار شوم عيد آمده. هرچه مي‌كنم نمي‌توانم تا سال‌تحويل بيدار بمانم. صبح با بويِ عود و عنبري كه دايي‌جان از صبح افروخته بيدار مي‌شوم. فرصتِ زيادي نيست تا آمدنِ همه به خانه‌ي عشرت‌آباد. نوروزِ 66 است. تمامِ خانه بويِ عيدي مي‌دهد. بويِ اسكناس‌هاي تانخورده و سكه‌هاي براق. لباس‌هاي نو از كمد بيرون مي‌آيد و موهايم را شانه مي‌كنم. اول از راست به چپ و بعد از چپ به راست. راضي نمي‌شوم. دوباره خيس‌شان مي‌كنم و فرق‌ام را از وسط باز مي‌كنم. سعي مي‌كنم پشتِ سرم را هم در آيينه ببينم. كسي صداي‌ام مي‌كند و عيد با بويِ دايي‌جان آغاز مي‌شود.
5. صبحِ زود، حواليِ ساعتِ 6 بيدارمان مي‌كنند. قطار تا يك ساعتِ ديگر به مشهد مي‌رسد. وقتِ زيادي ندارم تا آخرين سيگارم را بكشم. نوروزِ 76 است. از ايست‌گاه قطار تا خانه‌ي عشرت‌آباد را پياده مي‌روم. مي‌خواهم آخرينِ سيگار امسال را در هوايِ تميزِ صبحِ 30 اسفند بكشم. درِ حياط همان‌طور كه حدس مي‌زنم نيم‌باز است. زنگ نمي‌زنم و آرام به داخلِ حياط مي‌خزم. دايي‌جان از ميانِ باغ‌چه من را مي‌بيند و به استقبال‌ام مي‌آيد. مي‌دانم كه بويِ سيگار را مي‌فهمد و به رويِ خودش نمي‌آورد. محكم‌تر از هميشه مي‌بوسم‌اش. امسال هم مي‌ترسم كه سالِ ديگر اين طور قبراق و سرحال نبينم‌اش. بي‌خودي مي‌ترسم. قرص‌تر از اين حرف‌ها است.
6. تلفنِ اتاق‌ام ساعتِ 6 صبح زنگ مي‌زند. كسي است كه انتظار‌اش را نداشته‌ام. هم خوش‌حال مي‌شوم و هم دل‌ام مي‌گيرد. مي‌گويد: « نگران نباش. هر دو فراموش مي‌كنيم. فاصله‌ها به ما كمك مي‌كنند. » اين آخرين باري است كه صداي‌اش را مي‌شنوم. راست مي‌گويد. هر دو فراموش مي‌كنيم. نوروزِ 74 است و تازه به دانش‌گاه آمده‌ام. دوستانِ جديدي دارم با ماجراها و رازها و عشق‌هاي تازه. خيلي چيزها را فراموش مي‌كنم. راست مي‌گويد.
7. ريشِ چهل‌روزه دارم. مي‌خندم در عكس‌ها اما دلم براي كسي خيلي تنگ شده است. هنوز يادم مي‌رود كه دايي‌جان مرده و هنوز دوست دارم سربه‌سرم بگذارد. عازم سفر هستيم و همسرم برايِ من كه به مراسمِ چهلمِ كسي مي‌روم، غصه‌دار است. نوروزِ 83 است و اين‌بار با هواپيما مي‌رويم. سعي مي‌كنم به كسي فكر نكنم، نه به عيد و نه به بويِ عودي كه در خانه مي‌پيچيد و نه باغ‌چه‌اي كه پر از گل‌هاي تازه بود. جايِ دايي‌جان همه‌جا خالي است.
8. تنها عكسي كه از نوروزها و سفره‌هاي مفصلِ هفت‌سينِ سال‌هاي شصت دارم: با دايي‌جان و بقيه‌ي اهلِ خانه‌ي عشرت‌آباد كنارِ سفره نشسته‌ايم. موهاي بابك و علي هنوز سياهِ سياه است و صورت‌هاي حميده و فريده و مليحه، هنوز شاداب و تازه. در مركزِ عكس نشسته‌ام و دست‌هايم را به دورِ شانه‌هاي دايي‌جان و خانم‌دايي انداخته‌ام. با تمامِ صورت‌ام مي‌خندم. رنگ‌هاي آبي و قرمز و سفيد در عكس غالب‌اند. تصويرم در آيينه‌ي بزرگِ سفره افتاده و همه مي‌خندند. خوش‌حال و اميدوار به همه‌چي. نوروزِ 65 است و ده‌ساله‌ام.
9. نوروزِ 84 با خبرهاي خوش دارد از راه مي‌رسد. موجودي به طولِ چند ميلي‌متر در درونِ همسرم دارد زنده مي‌شود. خوش‌حال و گيج‌ام. هراس دارم و اميدوار‌م. هنوز هيچ‌كدام باور نكرده‌ايم كه كسي دارد مي‌آيد كه مثلِ هيچ‌كس نيست. به همه خبر مي‌دهيم و همه تبريك مي‌گويند. روزِ اولِ سال خبرِ آقاجون را به ما مي‌دهند. آخرينِ شبِ سال بعد از چندين ماه مبارزه با مرگ، تسليم شده است. عيدِ غريبي است. به هم تبريك و تسليت مي‌گوييم. اين دومين سالِ متوالي است كه عيد را داغ‌دارِ عزيزي هستيم. پدربزرگِ همسرم هفتاد و اندي سال را پرهياهو و شاد زندگي كرد و ديشب تمام شد. كراواتِ بنفش زده‌ام كه راه‌هاي كجِ آبي و صورتي و بنفش دارد. لباس‌ام را عوض مي‌كنم و سياه مي‌پوشم. امسال هيچ‌كس عكس نمي‌گيرد. برادرم سال‌تحويل را تنها با شراب و سيگار در كولك‌چال مي‌گذراند. به او غبطه مي‌خورم. در خانه‌ي آقاجون همه به هم تسليت مي‌گويند و سالِ خوبي برايِ هم آرزو مي‌كنند. به ما هم اول تسليت مي‌گويند و بلافاصله تبريكِ بچه و عيد. نمي‌دانم چرا گريه‌ام نمي‌گيرد. انگار به عيدهايي كه بويِ مرگِ عزيزي مي‌دهند، عادت كرده‌ام. دلم برايِ كسي تنگ مي‌شود.
10. نوروز 57 است. چيزي يادم نمي‌آيد اما مي‌دانم كه اين نوروز بويِ مرگِ كسي را مي‌دهد كه من در او به وجود آمده‌ام. دايي‌جان حتماً گريه مي‌كند و خانه‌ي عشرت‌آباد بويِ بهار نمي‌دهد. 29 اسفندِ 56 سرطان كسي را از او گرفته و مي‌دانم كه سال‌ها بعد هم دلش برايِ او تنگ مي‌شود. پشتِ عكسي سياه و سفيد و زيبا از مادرم، دايي‌جان با خودنويس‌ِ آبي‌اش نوشته: « خواهرم كه در 29 اسفند 2536 عروسِ عرشِ خدا شد. »
11. روزِ اولِ عيدِ 84 به طاهره‌خانم زنگ مي‌زنم. تبريكِ عيد مي‌گويم و خبرِ آمدنِ كسي كه در راه است. شوق پيرزن را فرا مي‌گيرد. به پسرش مي‌گويم آقاجون ديشب تمام كرد.
12. دلم برايِ كسي تنگ شده است. نوروزِ 83 در راه است. امشب علي با صدايي پر از بغض، خبرِ رفتنِ ناگهانيِ دايي‌جان را به من مي‌دهد. سيگار مي‌كشم و در آغوشِ همسرم گريه مي‌كنم. تا صبح پايِ چند تا شمع و آلبومِ يادگارِ دوست، به يادش مي‌نوشم. گريه مي‌كنم و مي‌نوشم. مست، خيس از گريه و گيج به خواب مي‌روم.
13. هفته‌ي پيش خوابِ آقاجون را ديدم. سرحال و قبراق است اما هيچ كس را نمي‌شناسد. نه پسرهايش و نه نوه‌هايش. در خانه راه مي‌رود و كارهايِ‌ روزمره‌اش را انجام مي‌دهد اما هيچ چيز و هيچ كس را به خاطر نمي‌آورد. خوش‌حال هستيم از اين كه حداقل جسم‌اش كاملاً سالم شده است. حالا نمي‌دانم ما را مي‌شناسد يا نه. جسم‌اش را فردا برايِ هميشه در خاك مي‌گذارند.
14. دارند بدنِ دايي‌جان را مي‌شويند. بوي بهار را مي‌شويند. در خاك مي‌گذارند‌اش و من جلو نمي‌روم. دايي‌جان كه اين‌جا در قبرستان نيست. هنوز در خانه‌ي عشرت‌آباد ميانِ باغ‌چه نشسته و بويِ عيد مي‌دهد و علف‌هاي هرز را از لابه‌لايِ پونه‌ها و نعناها درمي‌آورد. بي‌خود اين‌جا ايستاده‌ام. بايد زودتر به خانه‌ي عشرت‌آباد بروم و براي‌اش تعريف كنم كه چه حماقتِ مضحكي در كلِ داستانِ تشييع موج مي‌زد و يك دلِ سير با هم بخنديم.
15. همسرم از آزمايش‌گاه بيرون آمده و با تلفن به من مي‌گويد پدر شده‌ام. دلم مي‌خواهد اول از همه خبر را به دايي‌جان بدهم. يادم مي‌آيد دايي‌جان پارسال همين‌ روزها مرد و دلم بدجوري براي‌اش تنگ مي‌شود.



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024