« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2005-01-09

دوستان و خواننده‌گان مجرد (مثلِ اندي و شهرزاد سپانلو و سياوش قميشي!) حتماً بخوانند. در آخرهايِ اين پْست يك خبرِ دستِ اولِ رانتي و مهم را در اين زمينه براي‌تان خواهيم گفت.

1- ما الان يك هفته است كه شاه‌كارِ پنج ستاره‌ي شب‌هاي كابيرياي آقاي فليني را ديده‌ايم و هنوز كه هنوزه دل‌مان مي‌خواهد يك بارِ ديگر آن سكانسِ سيگاركشيدنِ زيرِ بارانِ خانمِ جوليتا ماسينا را براي شصتمين بار ببينيم كه چه طور با آن چشم‌هاي درشت‌ در آن صورتِ گرد، دارد براي خودش به سرنوشتِ خوشي كه انگار دارد برايش رقم مي‌خورد فكر مي‌كند، لبخندي مي‌زند كه پوزخندي هم انگار در آن پنهان است. صورتش را يك‌وري مي‌كند و لبِ پايينش را به بالايي فشار مي‌دهد و طرفِ راستِ صورتش را جمع مي‌كند تا تمامِ افكارش، تمامِ تخيلاتِ شيريني كه در باره‌ي اسكار دارد و تمامِ خوشبختي‌اي كه يك عمر آرزويش را با ساده‌دلي داشته و حالا دارد به سراغ‌اش مي‌آيد، با صورتش فرياد بزند. دوست داريم دوباره و دوباره آن سكانسي را ببينيم كه با آن هنرپيشه‌ي مشهور به كاباره‌اي معروف و گرانِ شهر مي‌رود و پس از رقصِ غريبِ آن دو زنِ آفريقايي، به وسط مي‌آيد و آن‌قدر ساده و روستايي و پرهيجان و بي‌استيل مي‌رقصد كه همه به وجد مي‌آيند. راه‌رفتن‌اش را ببينيم كه با آن هيكلِ ريزه، نيم‌تنه‌ي ارزان‌قيمتِ پوستي‌اش را روي دوش‌اش مرتب مي‌كند و تلوتلوخوران از ما دور مي‌شود. جوليتا ماسينا انگار هميشه جلسوميناي جاده است كه زامپانوي تكرارنشدني، تمامِ حسرت‌هاي دنيا را بر دوش‌اش مي‌گذارد و مي‌رود. و يادمان نمي‌رود كه آقاي فليني آن‌قدر خوش‌قلب هست كه وقتي كابيريا همه‌چيز‌ش را از دست مي‌دهد – پول و عشق و آرزو و خوشبختي- گريه‌كنان و گيج جواناني دوره‌اش مي‌كنند كه دلِ خوش، آواز مي‌خوانند و ساز مي‌زنند و مي‌رقصند و حالا ديگر انگار فقط براي جلسومينا/ كابيريا/ ماسينا است همه‌ي اين شادي و باز يادمان نمي‌رود كه آن‌قدر اميد در زنده‌گي هست كه كابيريا باز برگردد به سمتِ دوربين و يكي از آن لبخند‌هاي بي‌ريايِ ساد‌ه‌ي كله‌پوكي‌اش را بزند و نگذارد كه اشكمان اين آخرِ شبي راحت در بيايد...

2- سهمِ منِ خانمِ پري‌نوشِ صنيعي البته هيچ اتفاقِ جديدي در دنياي ادبياتِ ما نيست كه جايزه‌ي فلان و بهمان نصيب‌اش شود اما مثلِ تمامِ قصه‌هاي شهرزاديِ اين روزها خواندني است و دنبال‌كردني و در نهايت چيزي براي خواننده ندارد جز لذتِ شنيدنِ قصه‌ي پرغصه‌ي يك زن كه در حدِ سريال‌هاي پرسوز و آهِ تله‌ويزيون در شب‌هاي زمستان باقي مي‌ماند و چيزي به ادبياتِ اين ملت نمي‌افزايد. از آن دست نوشته‌جاتي كه مثل ستاره‌اي مي‌درخشد و زود خاموش مي‌شود و نويسنده‌اي كه يك بار براي هميشه داستانِ زنده‌گيِ خودش – يا نسل‌اش – را مي‌نويسد و تمام! همه‌ي آن چيزي كه سهمِ من را براي يك‌بار – آن هم يك صفحه‌درميان!- خواندني مي‌كند، ارزش‌هايي است كه ما آن را ارزش‌هاي فرامتني مي‌ناميم چون هرچه دارد از بركتِ خاموشيِ صدايِ نسلي است كه الان 50 ساله است و پديده‌ي انقلاب و جنگ و همه‌ي بازي‌هاي مرتبط را در سكوت از سر گذرانده و حالا مجالي هرچند تنگ يافته كه برخي از دردهاي فروخفته‌اش را آواز بدهد – آن هم آن‌قدر مودبانه كه به كسي زياد برنخورد! – جذابيتِ داستان براي آقاي هرمس مارانا تنها آن‌جا است كه بازي‌هاي سياسي‌ِ دهه‌هاي پنجاه تا اواخرِ شصت اين مملكت را اين بار از زاويه‌ي نسبتاً تازه‌اي ببيند. قصه‌ي زني كه شوهرش چپيِ قبل از انقلاب و چريكِ بعد از انقلاب است و در آشوب‌هاي 57 از زندان آزاد مي‌شود و قهرمانِ ملي مي‌شود و در آشوب‌هاي دهه‌ي شصت به زندان مي‌افتد و محارب قلم‌داد مي‌شود و نهايتاً اعدام. مادري كه فرزندِ اولش را به جرمِ اعدام‌شدنِ پدرش در زندان، به دانش‌گاه راه نمي‌دهند و خودش را به همين‌ جرم از دانش‌گاه تصفيه مي‌كنند و فرزندِ دومش را چون به همين علت به دانش‌گاه راه نمي‌دهند، لاجرم به جبهه مي‌فرستند و اسير مي‌شود و پس از بازگشت قهرمانِ ملي مي‌شود و بر سر مي‌گذارندش و با سهميه‌ به دانش‌گاه مي‌برندش و دختري كه از قم مي‌آيد و برادرِ عرق‌خورش حالا شهيدِ راهِ مبارزه با طاغوت مي‌شود! اين جبرِ محتومِ تاريخيِ متناقض بر سرِ همه‌ِ ما آمده است و اين بازي‌ها را ما مردمِ هميشه‌ تحتِ حكومتِ توتاليتري خوب مي‌شناسيم. اين رنگ عوض‌كردن‌ها و بازي‌ها را كه سرِ انسان‌هاي شريفي را زيرِ آب كرده خوب مي‌شناسيم. تا 400 سال ديگر هم يادمان نمي‌رود كه آن ده فرمانِ خوك‌ها بر آن ديوارِ مزرعه‌ِ حيوانات، اول چه بود و چگونه آرام‌آرام عوض شد و خوك‌ها رختِ اربابي به تن كردند و باز همه‌چيز به جايِ اول‌اش برگشت. اين قصه پس از اين هم هزاران بار گفته خواهد شد. منتظر باشيم اين بار اديبي آن را زيبا و موجز روايت كند تا شاه‌كاري از اين درد درآيد!

3- Death and the Maiden ِ آقاي پولانسكي چقدر به موقع بعد از خواندنِ سهمِ من به دادمان رسيد تا بيادمان بياورد كه بيانِ درد، به خوديِ خود ارزشي ندارد. پس از سرنگونيِ حكومتي توتاليتر در كشوري از آفريقاي جنوبي، ظاهراً دموكراسي حكم‌فرما مي‌شود و زمان، زمانِ رسيده‌گي به جناياتِ جنگيِ زورگويان و حكم‌رانانِ پيشين است. در اين ميان همسرِ حقوق‌داني كه خود مسووليتِ رسيده‌گي به پرونده‌ي مامورانِ امنيتي و جنايت‌كارانِ رژيمِ قبلي را به عهده دارد، (سيگورني ويور) كه خود از قربانيانِ شكنجه‌شده‌ي رژيمِ سابق است، ناگهان با مامورِ شكنجه‌گرِ سابق‌اش روبه‌رو مي‌شود و اين بار جاي‌گاهِ اين دو عوض مي‌شود. صياد به دامِ صيد مي‌افتد. اين درامِ روان‌كاوانه‌ي عالي را ببينيد تا عمقِ فاجعه را در آن لبخندِ عذاب‌آورِ بن كينگزلي در لژِ سالنِ كنسرتي ببينيد كه مرگ و دوشيزه‌ي شوپرت را اجرا مي‌كند، هنگامي كه به سيگورني ويورِ رنج‌كشيده خيره شده. در سنگينيِ آن لحظه‌اي كه شكارچيِ سابق به شكارش خيره شده، شكنجه‌گر به محكومي كه انگار تا پايانِ جهان، هرچه قدر هم همه‌ي معادلات معكوس شود، اين اوست كه هميشه شكنجه مي‌شود. نمي‌بخشد و فراموش نمي‌كند و هيچ انتقامي نمي‌تواند گذشته‌ي نابودشده‌اش را به او برگرداند. اين فيلمِ چهار ستاره‌ي آقاي پولانسكي را كه مددِ نمايش‌نامه‌اي عالي ساخته شده، بايد در سرسرايِ عدالت‌خانه‌ي تاريخ آويخت تا هيچ محكومي به اين فكر نيفتد كه روزي مي‌تواند از بازجويِ ظالم‌اش انتقام بگيرد!

4- اين برادرانِ كوئن انگار دست از سرِ ما برنمي‌دارند! فيلمي سه و نيم ستاره‌اي از ايشان رويت شد به نامِ مردي كه آن‌جا نبود با فيلم‌برداري و نورپردازيِ پركنتراست و اغراق‌شده‌ي سياه‌سفيد كه انگار مثلِ خودِ فيلم دغدغه‌اش خوبي و بدي و گناه‌كاري و بي‌گناهي در چنبره‌اي پيچيده از اتفاقات و حوادث و تقدير و بازيِ سرنوشت (به قولِ ما ايراني‌ها!) است. با يك بازيِ بي‌نظير از آقاي بيلي باب تورنتون و خانم فرانسيس مك دورماند (كه هميشه موردِ توجهِ ويژه‌ي آقاي مارانا هستند) و البته آقاي آلبرت فيني. قصه‌ي آرايش‌گرِ ساده و كم‌حرف و خونسردي به نامِ اد كه در پيِ طمعِ يك سرمايه‌گذاريِ پرسود، خودش را در زنجيره‌اي گرفتار مي‌بيند كه به مرگِ رييسِ همسرش، همسرش، شريكِ تجاري‌اش و نهايتاً خودش منجر مي‌شود. همه‌‌ي مصيبت‌ها وقتي به زنده‌گيِ آرام و تكراري و يك‌نواختِ اد وارد مي‌شود كه فكر مي‌كند بايد روالِ خسته‌كننده‌ي زنده‌گيِ يك آرايش‌گر را به هم بزند و كاري بكند. مثلِ بقيه‌ي قصه‌هاي كوئن‌ها، تقدير و اتفاق، اصلي‌ترين نقش را در اين فيلم بازي مي‌كند كه بيش‌تر از همه آقاي مارانا را به يادِ فارگو‌ي كوئن‌ها مي‌اندازد.

5- مگر ما چي‌مان از اين روزنامه‌هاي زردِ سرِ چهاراه كم‌تر است؟!

Labels:




Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024